🌿first kiss🍓

72 15 0
                                    

با لبخند بوسه رو پایان داد و به چشم های خمار جیمین نگاه کرد.

- شاید طعم واقعی لب هات هم همین باشه، بستنی شاه‌توت!
*
وقتی چشم هاش رو باز کرد جیمین رو ندید. می‌دونست اون پسر باز هم خودش رو نامرئی کرده تا جونگکوک نبینتش. می‌تونست تصور کنه که لپ های گردش قرمز شده و چشم هاش از خجالت گردو شده.
لبخندی زد و به جای خالی جیمین نگاه کرد. برای لحظه ای چشمش به واگن جلوییش افتاد که عجیب نگاهش می‌کردن و در موردش پچ پچ می‌کردن.
بی توجه به اون ها شونه‌اش رو بالا انداخت و گفت:

- می‌بینی؟ عین دیوونه ها نگاهم میکنن، اگر الان اینجا بودی و می
تونستن ببیننت این کارو نمی‌کردن.

کمی مکث کرد و از ارتفاعی که توش قرار داشتن به پایین نگاه کرد و گفت:

- جیمین شی زودتر بیدار شو، قول میدم وقتی بیدار شدی اولین نفری که می‌بینیش من باشم.

جیمین همونطور سر جاش نشسته بود اما جونگکوک نمیتونست ببینتش.
لپ هاش همونطور که جونگکوک فکر میکرد سرخ و داغ شده بود و داشت به این فکر می‌کرد که ایا تا به حال همچین چیز هایی رو تجربه کرده؟
این که احساس کنه قلبش داره توی جسمش تند تند می‌تپه در حالی که روحش جای دیگه ای هست؟
احساسات عجیبی داشت هیجان مثل امواج شدید دریا توی قلبش در حال حرکت بود.
اگر واقعا بیدار می‌شد و جونگکوک رو اولین نفر می‌دید چی؟
صدای جونگکوک توجهش رو به خودش جلب کرد:

- شاه‌توت کوچولو اگر دیگه از شهربازی خسته شدی و کارت اینجا تمومه بیا برگردیم خونه. خسته ام و خوابم میاد و لطفا صبح وقتی بیدار شدم دیگه خجالت نکش!
*

شب وقتی به خونه رسید لباس هاش رو عوض کرد و دوش گرفت و خوابید و تمام این مدت جیمین تماشاگر ادم جدیدی بود که چند روزی می‌شد که وارد زندگیش شده بود و حالا توی قلبش در حال جا باز کردن بود.

باید چیکار می‌کرد؟

بیخیال فکر کردن به چیز های بیخودی شد و کنار جونگکوکی که به خواب رفته بود جا گرفت. توی خودش جمع شد و به چشم های بسته و ابرو های پرپشت پسر نگاه کرد. خال های صورتش رو از نظر گذروند و خال زیر لبش رو به نرمی نوازش کرد.

- میدونم که گفتی وقتی بیدار بشم کنارمی اما اگر هیچوقت چشم هام رو باز نکردم فراموشم کن، انگار که هرگز وجود نداشتم.

چشم هاش رو بست و با نوازش کردن موهای جونگکوک به خواب رفت.
صبح روز بعد طبق انتظار جونگکوک، جیمین اونجا بود.

انگار تازه داشت متوجه می‌شد که این پسر کوچولوی شیطون چقدر بامزه و دوست داشتنیه.

با اومدن اس ام اسی از طرف تهیونگ قفل گوشیش رو باز کرد و پیام رو خوند.

" برای اون پسره دادخواست فرستادیم، هفته ی بعد دادگاهیش انجام میشه."

با دیدن پیام لبخندی زد و خوشحال شروع به اماده کردن صبحانه کرد.

موزیک شادی پلی کرد و منتظر جیمین موند تا همراهیش کنه.

جیمین با تعجب پرسید:

- اتفاقی افتاده؟ امروز اخم هات رو باز کردی و خوشحالی!!

بعد روی اپن جا گرفت و به چیز هایی که جونگکوک اماده کرده بود نگاه کرد.

جونگکوک نزدیکش شد و دست هاش رو دو طرف جیمینی که چهارزانو روی اپنش نشسته بود گذاشت و گفت:

- خب، دیشب یه سری اتفاق خوب برام افتاد و تا صبح هم یه نفر ناز نازیم کرد و بهتر از اون یه خبر بهم رسید که بابتش خیلی خوشحالم!

لپ هاش دوباره قرمز شده بود و برای نگاه نکردن توی چشم های جونگکوک دور ترین نقاط رو نگاه میکرد اما نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره و پرسید:

- چه خبر خوبی؟؟

جونگکوک لب هاش رو غنچه کرد و جواب داد:

- اگر بهت بگم بهم چی جایزه میدی؟؟

-هاه چرا باید بهت جایزه بدم اخه؟

در حالی که دست هاش رو زیر بغلش می‌زد گفت و پشت چشمی برای جونگکوک نازک کزد.

جونگکوک شونه ای بالا انداخت و جواب داد:

- شاید چون همه ی کارارو من کردم؟؟ هفته ی بعد دادگاه اون پسره ی احمقه که باهات تصادف کرده.

جیمین از جاش پرید و فریاد کشید:

- چیییییی؟؟؟ راست میگی؟؟؟؟

جونگکوک به اپن تکیه داد و به نشونه ی مثبت سرش رو تکون داد که جیمین خودش رو توی بغلش پرتاب کرد و تند و پشت سر هم گفت:

- مرسی مرسی مرسییییی خیلی دثست دارم جونگکوکی....

دست های جونگکوک که تا اون لحظه شل مونده بود دور کمر پسر حلقه شد و محکم به خودش فشارش داد.

🍓🍓🍓🍓

سلام شاهتوتای من🤭🤭

این پارتو دوست داشتید؟ یادتون نره ووت بدید و نظرتونو برام بنویسید .
کلی دوستون دارم بوس بهتون❤️❤️

blackberry ice creamDonde viven las historias. Descúbrelo ahora