- مرسی مرسی مرسییییی خیلی دوست دارم جونگکوکی....
دست های جونگکوک که تا اون لحظه شل مونده بود دور کمر پسر حلقه شد و محکم به خودش فشارش داد.
*
تقریبا از زمانی که تهیونگ بهش خبر داده بود قراره دادگاه برگذار بشه سه هفته میگذشت و جونگکوک توی این سه هفته احساس میکرد زندگیش بهتر از این نمیتونه باشه!
هرروزش رو با جیمین میگذروند و همه جا اون رو جلوی چشم هاش میدید.
جیمین به شیرین ترین بخش زندگیش تبدیل شده بود! هنوز هم گاهی اینکه نمیتونست لمسش کنه یا در اغوشش بگیره براش کلافه کننده بود اما کنار میاومد.
تقریبا هرروز به بیمارستان سر میزد جویای حال و وضعیت جیمین میشد و بعد یک ساعتی پیش جسم جیمین که روی تخت بود میموند.
دکتر توصیه کرده بود برای زودتر بیدار شدن جیمین باهاش صحبت کنن و بذارن صداشون به گوش هاش برسه و جونگکوک هرروز با جیمین روی تخت صحبت میکرد و گاهی هم با روح جیمین که روی هوا معلق بود بحثش میشد چون جیمین معلق معتقد بود که اونجا حضور داره پس جونگکوک لازم نیست به جلی حرف زدن با خودش با جسمش حرف بزنه!
و جونگکوک تقریبا هرروز یک دیالوگ تکراری برای خودش داشت
" تو به خودت هم حسودیت میشه جیمین؟؟"با خوشحالی غیز قابل وصفی از دادگاه بیرون اومد.
امروز دادگاه برگذار شده بود و شاکی های دیگه ای هم برای پسری که با جیمین تصادف کرده بود به دادگاه اومده بودن و شکایت خودشون رو ثبت کرده بودن.
اون پسر و وکلاش و پدر و مادرش با تمام پول و قدرتی که داشتن باید ارزوی برد توی این دادگاه رو با خودشون به گور میبردن چون کسی که در برابرشون ایستاده بود و وکالت شاکی های پرونده رو به عهده گرفته بود تهیونگ بود!
اون ها اگر میخواستن هم نمیتونستن شانسی داشته باشن!
جونگکوک پا تند کرد و از ساختمون بزرگ دادگاه خارج شد.
امروز از صبح خبری از جیمین نبود و جونگکوک حدس میزد جیمین بخاطر دادگاهه که دور و برش پیداش نیست اما حالا با این خبر خوب که اون پسر به سزای عملش میرسه باید جیمین رو پیدا میکرد.
کلیدش رو در اورد و در اپارتمانش رو باز کرد.
از بستنی شاهتوتی ای که جیمین دوست داشت خریده بود!
با لبخند وارد خونه شد و جیمین رو صدا زد، اما خبری از جیمین نبود. اتاقش و سرویس بهداشتی و حمام رو هم گشت، با اینکه میدونست اون مکان ها کاربردی برای جیمین ندارن ولی با خودش گفت شاید جیمین اونجا قایم شده!
هرچقدر گشت جیمین رو پیدا نکرد.
با کلافگی و بلند گفت:- جیمین زودباش مسخره بازی رو تموم کن برات خبرای خوب دارم!
با نگرفتن جوابی دوباره گفت:
- اگر به قایم شدن ادامه بدی دیگه باهات حرف نمیزنم!
وقتی باز هم جوابی نگرفت نگران جیمین رو صدا کرد اما انگار باز هم قرار نبپد جوابی بگیره!
بدون عوض کردن لباس هاش از خونه خارج شد و به طرف بیمارستان راه افتاد.
کمی دلشوره داشت و احساس خوبی به این که جیمین پیداش نبود نداشت.
وارد محوطه ی بیمارستان شد و هنوز ذاخل ساختمون نشده بود که پیرزن عجیبی با موهای بافته شده ی بلند جلوش رو گرفت.
YOU ARE READING
blackberry ice cream
Fantasyاین یه چند شاتی کیوت از کوکمینه🍓🌈 همه چیز از روزی شروع شد که نخ سرنوشت من و اون پسر عجیب و غریب رو باهم رو به رو کرد! از هوش رفتم و وقتی به هوش اومدم یه پسر عجیب با موهای رنگی رنگی بالای سرم نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. پسری که میتونست روی ه...