🐙little stucker 🎈

45 14 0
                                    

🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡

- پ...پس...تو...تو واقعا...یه روحی!

- اینطور به نظر میاد! البته نه از اون روح های سرگردان ترسناک که اینور اونور میچرخن و همه رو اذیت میکنن، میبینی که من هنوز بدنم روی تخته پس یعنی زنده ام، البته فکر کنم الان روحم به یه دلیلی از بدنم جدا شده!!

جونگکوک نفس نفسی زد و گفت:
- خب، خب اینا چه ربطی به من داره؟ بب...ببین، کاری از دست من برنمیاد پس باهات خداحافظی میکنم، موفق باشی، فایتینگ!

بعد به سرعت از روی زمین بلند شد و راه خروجی بیمارستان رو پیش گرفت.
خودش رو به ماشین رسوند سریع توی ماشین نشست.
هوسوک پشت فرمون نشسته بود و با دیدن رنگ پریده ی جونگکوک گفت:
- هی حالت خوبه؟ میخوای برگردیم؟
جونگکوک تنها سری به نشونه ی منفی تکون داد و جواب داد:
- نه هیونگ نیازی نیست، بریم.
دستی به موهای نا مرتبش کشید و برای اینکه بتونه موهاش رو مرتب کنه اینه ی ماشین رو باز کرد. در حال نگاه کردن خودش بود که با احساس دیدن چیز رنگی رنگی ای به سرعت به عقب برگشت.
با دیدن جیمین که روی صندلی عقب دست به سینه نشسته بود و نگاهش میکرد، هینی کشید و فریاد زد:
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟
هوسوک با شنیدن صدای جونگکوک هول کرده پاش رو روی ترمز گذاشت و ماشین با شدت زیادی ایستاد.
به طرف جونگکوک برگشت و شاکی پرسید: دیوونه شدی؟ چرا داد میزنی نزدیک بود تصادف کنیم!!
جونگکوک بدون توجه به هوسوکی که سرش غر میزد گفت: هی بهت گفتم دنبالم نیا! زود باش، زودباش از ماشین برو بیرون!
هوسوک با عصبانیت گفت:
- دیوونه شدی؟ با کی حرف میزنی؟ میگم داشتیم تصادف میکردیم! چت شده جونگکوک؟ سرت به جایی خورده؟
کلافه به طرف هوسوک برگشت و گفت:
- هیونگ لطفا یه لحظه صبر کن اول من این دیوونه رو از ماشین بیرون کنم بعد برات توضیح میدم!
هوسوک نگاهی به صندلی عقب و جونگکوکی که باهاش درگیر بود انداخت و گفت: من تنها دیوونه ای که اینجا میبینم تویی! خدایا باید باهات چیکار کنم؟
جونگکوک نگاه تهدید امیزی به جیمین انداخت و با دندون هایی فشرده شده رو هم گفت:
- سه ثانیه فرصت داری از اینجا بری وگرنه...
جیمین توی حرفش پرید:
- وگرنه چی؟ با یه روح میخوای چیکار کنی؟ باور کن منم از ریخت و قیافه ی تو خوشم نمیاد ولی تنها کسی که میتونه منو ببینه و صدام رو بشنوه  و کمکم کنه تویی! الانم میرم، نه بخاطر تو بخاطر هیونگ جذابت که از دست کارای تو داره سکته میکنه!
و بعد در یک ثانیه از جلوی چشم های جونگکوک محو شد.
جونگکوک صاف توی جاش نشست و نفس عمیقی کشید.
- بالاخره رفت.
هوسوک شاکی و متعجب از کارهای جونگکوک گفت:
- کی رفت؟ دیوونه شدی؟ کسی توی ماشین نیست!
جونگکوک دوتا کف دستش رو به هم چسبوند و جلوی صورتش گرفت و گفت:
- واقعا معذرت میخوام هیونگ، قضیه‌اش خیلی مفصله ولی در همین حد بهت میگم که یه روح دنبالم کرده و همش جلوی چشمان سبز میشه!!
هوسوک چشم هاش رو ریز کرد و با نگاهی که تا ته وجود جونگکوک رو می‌شکافت زل زد.
با جدیت تمان توی جاش نشست و پرسید: جونگکوک، با من صادق باش، دوباره وید رو شروع کردی؟ باور کن دعوات نمیکنم فقط میخوام دوباره کمکت کنم ترک...
- نه هیونگ!!! وید چه کوفتیه! میدونی که از پنج سال پیش سمتش نرفتم. دارم بهت میگم وقتی از هوش رفتم و بعد بیدار شدم این روحه رو همش همه جا جلوی چشمم میبینم.
همون لحظه جیمین سرش رو جلو اورد و گفت: این روحه که میگی اسمش جیمینه!!!
بعد دوباره وحو شد و جونگکوک هاج و واج به جای خالیش نگاه کرد.
زیر لبی زمزمه کرد:
- دارم دیوونه میشم! دارم دیوونه میشم!!!!
دست هاش رو توی موهاش فرو برد و موهاش رو محکم کشید. 
هوسوک دست های جونگکوک رو گرفت و گفت:
- هی بیا بریم خونه، اول داروهاتو بخور بعد باهم حرف میزنیم! اینا احتمالا همش عوارض از هوش رفتنته!
جونگکوک سری تکون داد و بعد تا خود خونه چشم هاش رو بست.
توی خونه با هوسوک کمی حرف زد و داروهاش رو خورد و خوابید. تا وقتی هوسوک اونجا بود خبری از پارک جیمین نبود.
نزدیک به شب با احساس لمس چیزی روی پوستش چشم هاش رو با خستگی باز کرد.
هنوز متوجه موقعیت نبود. پسری با موهای رنگی و لب های برجسته و چشم هایی کشیده رو به روش دراز کشیده بود و دستش رو زیر سرش گذاشته بود و با دست دیگش ابرو ها و صورت جونگکوک رو نوازش میکرد.
برای یک لحظه احساس میکرد که داره رویا میبینه!
جیمین با صدای ملایمی گفت:
- بلند شو، من حوصلم سر رفته. میدونی چند ساعته که خوابی؟
جونگکوک همونطور خواب الود لبخندی زد و چشم هاش رو بست و دست هاش رو دور جیمین حلقه کرد و گفت: خوابم میاد...
اما با احساس این که بین دست هاش هیچ چیزی وجود نداره چشم هاش رو تا ته باز کرد و تازه متوجه شد چه اتفاقی افتاده!
فریاد بلندی زد و چون ناگهانی از روی تخت بلند شده بود از پشت روی زمین پرت شد.
با افتادن جونگکوک جیمین شروع کرد به بلند بلند خندیدن و قهقهه زدن.
میون خنده هاش گفت: وای پسر، الان خودت رو به کشتن میدی!!
بعد چهارزانو نشست و دستش رو به سمت جونگکوک دراز کرد.
-دستت رو بده من کمکت میکنم بلند شی!
جونگکوک بی توجه به دست دراز شده ی جیمین گفت: خودم بلند میشم، به هر حال که نمیتونم دستت رو بگیرم!!
جیمین دستش رو عقب کشید و شونه ای بالا انداخت و همونطور چهارزانو روی هوا معلق شد.
به ارومی جلوی جونگکوک قرار گرفت و گفت: میشه تلوزیونتو روشن کنی؟ حوصلم سر رفته!!
جونگکوک چپ چپی نگاهش کرد و از اتاق خارج شد. غر غر کرد:
- بهت گفتم دنبالم نیا ولی الان هم دنبالم میای هم با کارات منو مثل بچه ها میترسونی!!!
جیمین لبخند گشادی بهش زد و گفت:
- باور کن این قابلیت هارو هم تازه کشف کردم! نگاه کن میتونم تو هوا معلق بزنم!!!
بعد معلقی زد و بخاطر مهارتش بلند بلند خندید.
جونگکوک پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
- لطفا مزاحم زندگی من نشو باشه؟‌ چرا نمیری دور و اطراف یکی دیگه بچرخی؟
جیمین روی اپن اشپزخونه ی جونگکوک  روی شکمش دراز کشید و دست هاش رو زیر سرش گذاشت و پاهاش رو توی هوا تکون داد.
بخاطر لپ هاش که روی دستش بود و فشرده شده بود با حالت بامزه ای گفت:
- چون فقط تو منو میبینی!! راستی میشه کمکم کنی اونی که با ماشین منو زیر گرفت رو پیدا کنم؟؟؟

جونگکوک شوکه بخ طرفش برگشت و گفت:
- یکی تورو با ماشین زیر گرفت؟ برای همین اینجایی؟؟

🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡
جوجه عسلیای من سلام🥹
این پارت رو دوست داشتید؟
برام حتما کامنت بذارید.❤️
عاشقتونم❤️❤️

blackberry ice creamWhere stories live. Discover now