حدود یک هفتهای بود که مالفوی اتاقش رو عوض کرده بود و تا من رو میدید یا چیزی از من میشنید بینیش رو چین میداد.
طبق حرف تریلانی برای برگشتن به حالت عادی و زندگی نرمالمون باید عاشق هم میشدیم. این من رو به شدت معذب میکرد. آخه دقیقا باید دو اسمی نوشته بشه که هیچ سنخیتی با هم ندارن؟
کدوم نابغهی روانیای باید این دو اسم لعنتی رو کنار هم نوشته باشه؟ اینا آنچنان مهم نبودن. چیزی که خیلی مهمتر از این حرفا بود، این بود که من چطور خودم و مالفوی رو راضی میکردم تا عاشق هم بشیم؟
اصلا مگه به همین سادگی بود؟
مالفوی یه آدم سر سخت از خانوادهای سرسختتر و گستاخ و منی که هیچ چیزی برام مهمتر از دوستام توی هاگوارتز نبود و یازده سال با دروسلی ها بزرگ شده بودم. هیچ شباهتی بین ما وجود نداشت و من با حرکت هفتهی پیشم(بوسیدن لبهای مالفوی) کار رو خرابتر کرده بودم.
حالا اصلا نمیشد به هم اعتماد کنیم.
جدیدا کراب و گویل هم چندان نگاه جالبی بهم نمینداختن. گمون کنم که مالفوی کار خودش رو کرده بود و میونهی مارو به هم زده بود.
کراب و گویل هیچکدوم خبر نداشتن که قبل از این طلسم که وضعیتی با من داشتن! وگرنه همین نگاه ها هم تبدیل به شکنجه میشد برای من.
در هر صورت روز ها می گذشتن و جز کسایی که باید کسی از طلسم خبر نداشت.
*
سر کلاس جادوی سیاه، پرفسور لوپین در حال رو به رو کردن ما با ترسهامون بود.
ترس هایی که توی ناخودآگاه ما وجود داشتن و لزوما ازشون آگاهی نداشتیم.
این که بقیه هم خبر دار میشدن که فرد از چه چیزی میترسه و اون ترس رو از توی کمد تصویر سازی می کنه از بدی های این طلسم بود.
رون جلو رفت و با تکرار با احساس لوپین گفت: ریدیکلوس!
با حسرت آهی کشیدم و گفتم: حتما عنکبوته!
و همین طور هم بود! یه عنکبوت بزرگ و قهوه ای رنگ به نشانه ی روزی که با هم توی سال دوم ازش فرار کرده بودیم. چه روزای عجیبی بود. با این که به شدت ترسیده بودم اما دلتنگ بودم. دلتنگ دوستام.
نوبت هرماینی رسید. ترس اون یکم غیر قابل پیش بینی تر بود. ترسش به صورت تصویر ناامید مادر و پدرش بود که انگار از هرماینی دلسرد شده بودن. حتما مربوط به امور جادوگری و درس میشد. من تقریبا دوستام رو میشناختم و دلم براشون تنگ شده بود.
نوبت من که رسید میدونستم داستان چیه. نگاه مستاصلی به پرفسور انداختم که با تکون دادن سر سعی کرد بهم اعتماد به نفس بده. ترس اصلی من لرد ولدمورت بود؟ توی چند ثانیهی اخیر تمام این تصورات ریخت به هم.
با گفتن ورد ناگهان من ظاهر شدم! با ردای گروه اسلترین. بچه ها گیج شده بودن و پچ پچ میکردن. کسی نمیدونست چه خبره. من تا این جا خبر دار بودم تا این که مالفوی هم توی صحنه ظاهر شد و باهام میک اوت کرد! بچه ها با دیدن این صحنه شروع کردن به خنده و بعضی حتی خشکشون زده بود. پرفسور لوپین هم در ابتدا خشکش زده بود اما وقتی مالفوی به سمتم حملهور شد و خواست صورتم رو هدف بگیره جدامون کرد.
با این ورد مسخره حالا مسخرهی عام و خاص شده بودیم!
ریدیکلوس!
YOU ARE READING
Love and Magic
Historical Fictionاین داستانم یه شیپ از دراریه؛ دراکو مالفوی و هری پاتر توی مجموعه فیلمهای هری پاتر. ایده از خودمه و امیدوارم سوتی و مشکل نداشته باشه. سعی میکنم مثل رمان قبلیم خشک و فضای سنگین نداشته باشه. بخونید و نظر بدید و امیدوارم لذت ببرید.