هری:
با هزار عذاب وارد خوابگاه گریفیندور شدم. توی اون ردا معذب بودم، ولی بدتر میشد اگه درش میآوردم. بارون شدیدی در حال باریدن بود و حسابی سردم شده بود.
همه چی رو توی ذهنم مرور میکردم: من هری پاتر، دانشآموز سال سوم توی هاگوارتز بودم. یه سلبریتی! پسری که زنده موند.
کسی که عمهی ناتنیش رو ناخواسته باد کرد و ترسید که بره آزکابان؛ اما همه چیز به طور عجیبی حل شد و مینیستر گفت که آدم رو بخاطر باد کردن عمهش به آزکابان نمیفرستن.
وقتی جلوی بانوی چاق وایستادم، خواب بود.
مجبور شدم بگم: فورچیونومیژور؟
نشنید.
چند بار تکرار کردم تا از خواب بپره. امیدوار بودم نصف شب صدای زیرش رو بالا نبره.
شکاک نگاه کرد، خواب آلود بود اما توی تابلو خوب جا خوش کرده بود.
گفت: درسته. برو تو.
بعد چشماشو بست و خیلی رندوم گفت: عجیبه.
واقعا عجیب بود.
وقتی وارد خوابگاه همیشگی شدم، احساس امنیت کل وجودم رو گرفت.
عینکم رو در آوردم و با دستمال روی بخاری مرکز اتاق پاکش کردم. نیازی به اسپل خاصی نبود که این کارو بکنم. از طرفی درست کردن عینکم کار هرماینی بود.
نفس عمیقی کشیدم و رون رو دیدم که عین خرس خوابیده بود.
حتما داشت خواب عنکبوت میدید. بزرگترین ترسش.
به سرعت لباسام رو عوض کردم و ردای اسلترین رو پرت کردم توی کمد. خسته بودم و هنوز بدن و سر کوفتهای داشتم. حتی متوجه نشده بودم که لباسهام سر جاشون نیستن.
نمیخواستم به هیچکدوم از اتفاقات امروز فکر کنم.
دراز کشیدم، عینکم رو روی میز بغل تخت گذاشتم و با لبخند حاکی از امنیت، به خواب رفتم.
***
صبح با صدای بلندی بیدار شدم.
-جرک بیشعور!
چشمام رو که باز کردم با صحنهی تاری مواجه شدم. وحشتزده عینکم رو برداشتم که تمام پسرای خوابگاه گریفیندور رو دورم دیدم.
نویل گفت: به نظرتون چیکارش کنیم؟
گفتم: چی؟
رون گفت: لطفا خفه شو پاتر!
پاتر؟ رون اصلا منو پاتر صدا می کرد؟
گفتم: لطفا بگید اینجا چه خبره؟ چرا شلوغش میکنید؟
دین، ردامو که از کمد بیرون زده بود با اکراه برداشت و گفت: فکر میکنی کی هستی؟
خندهی عصبی کردم و گفتم: من هری پاترم!
جورج گفت: خوب شد گفتی.
فرد دست به سینه نظر داد: باید دارش بزنیم.
جورج: موافقم.
رون داد زد: همه آروم باشید ببینیم این آدم پست دیوونه توی اتاق من چیکار میکنه!
باورم نمیشد رون چنین چیزی بهم گفته بود.
وحشتزده شده بودم. حتی وقتی داشتم توی وزارتخونه انتظار آزکابان رو میکشیدم هم انقدر وحشت زده نبودم! یا وقتی داشتم یه باسیلیسک رو میکشتم.
اخمی کردم و انتظار کشیدم. رون زیادی عصبانی بود.
گفت: توضیح بده!
گفتم: متوجه نیستم. تو توضیح بده!
رون پوزخندی زد و گفت: یه دانشآموز اسلترینی ساعت هفت صبح توی اتاق من چه غلطی میکنه؟ اگه برای دزدی اومدی، چرا انقدر احمق بودی بخوابی اینجا؟
سیموس با کراهت گفت: باید میموندم خوابگاه و تختم رو خالی نمیذاشتم.
همه چیز داشت دور سرم میچرخید! دانش آموز اسلترینی؟ تخت سیموس؟
***
به سختی از جام بلند شده بودم و در حالی که ردای نیمهخیس و چروک اسلترین تنم بود، توی محوطهی هاگوارتز قدم میزدم و فکر میکردم.
این موقعیت عجیب بود! عجیب!
لغت عجیب که اومد، ناخودآگاه یاد پرفسور تریلانی افتادم. اون معمولا توی موقعیتهای عجیب کمکحال بچهها بود. با اون چند کلاس رو گذروندیم و حسابی هم سر کلاسش خوابیدیم. البته هرماینی حسابی از دستش شکار بود.
با یادآوری هرماینی باز وحشت کردم! نکنه اونم با من چنین رفتاری کنه؟ نه اون باهوشه و یه راهی برای شناختن من پیدا میکنه. حتی ممکنه انقدر باهوش باشه که تحت تاثیر این دیوانگی و جنون مسخره قرار نگرفته باشه.
نفسی از سر راحتی این افکار مضحک کشیدم و سمت اتاق پرفسور تریلانی راه افتادم.
خانم تریلانی با چشمای بزرگ وزغی، گوی بزرگی دستش گرفته بود و داشت چیزای عجیبی میگفت که نمیفهمیدم. بعضی بچهها اونو دیوانهی احمق خطاب می کردن. ولی من بهش اعتماد داشتم. حتی با این که درس عجیبی رو تدریس می کرد.
آهسته گفتم: خانم تریلانی؟
ناگهان گوی از دستش افتاد و گفت: بله؟
گفتم: حالتون خوبه؟
گفت: آه پسرم پاتر، تویی؟
-بله پرفسور.
گفت: با من راحت باش، خانم سیبل صدام کن. البته جلوی بقیه نه!
و چشمک زد.
چشماش زیر عینک بزرگ ته استکانی که زده بود اون قدرام وزغی نبودن. میتونستم بگم.
سوال مسخرهمو پرسیدم: من توی کدوم گروهم؟
خانم تریلانی: منظورت چیه پاتر؟
-کلاه گروه بندی من رو توی کدوم گروه انداخت؟
خانم تریلانی خندید و گفت: منظورت چیه پاتر؟ نگاه به شنل خودت بکن. تو اسلترینی اصیلزادهای! به زبون مارها صحبت میکنی! مثل آقای اسمشو نبر! هیچکدوم نمیدونیم چرا!
بعد با دلسوزی دستشو آورد جلو و زخم روی پیشونیم رو نوازش کرد که دردم گرفت.
فهمید و دستش رو کنار کشید. ولی قبل از دست کشیدن، هین سریعی کرد.
گفتم: خیلی ممنون.
و وحشتزده و ترسانتر از اتاق پرفسور تریلانی زدم بیرون.
موقع راه رفتن توی راهروی پیچدر پیچ، هرماینی رو دیدم.
با شادی گفتم: هرماینی؟
هرماینی با ترس گفت: چ.. چی؟
گفتم: البته که باهام مشکل داری...
هرماینی گفت: مشکل؟
بعد سرشو پایین انداخت و گفت: چی شده که با هم حرف میزنیم؟
طرز حرف زدن هرماینی مثل بقیه نبود. یعنی اون منو گریفیندوری میدونست؟ کسی که شمشیر گریفیندور رو از فینیکس گرفته بود و به مقام والا توی گروه رسیده بود؟
گفتم: هرماینی، تو منو درست می شناسی؟
خجالتزده گفت: بله هری.
یهو گفت: آه ببخشید پاتر.
نفس ناراحتی کشیدم و گفتم: من یه اسلترینی لعنتی ام! واقعا!
هرماینی گفت: بله.
و با تیزهوشی مخصوص توی چشماش گفت: فعلا پاتر.
و رفت.
به همین آسونی من وسط داستانی بودم که اصلا ازش سر در نمیاوردم.
لعنتی!
ESTÁS LEYENDO
Love and Magic
Ficción históricaاین داستانم یه شیپ از دراریه؛ دراکو مالفوی و هری پاتر توی مجموعه فیلمهای هری پاتر. ایده از خودمه و امیدوارم سوتی و مشکل نداشته باشه. سعی میکنم مثل رمان قبلیم خشک و فضای سنگین نداشته باشه. بخونید و نظر بدید و امیدوارم لذت ببرید.