پارت هفتم: تلاش

80 18 7
                                    

هری:
مالفوی با عصبانیت گفت: برای من که فرقی نمی‌کنه پاتر توی کدوم خراب‌شده باشه. می‌تونه بمونه اسلترین با این که نمی‌خوام ریختش رو ببینم.
بعد با پوزخند نگاه کرد و گفت: دورگه!
نگاه خصمانه‌ای بهش انداختم و گفتم: من باید پیش دوستام برگردم!
بعد رو به پرفسور تریلانی کردم و گفتم: ممکنه راه دیگه‌ای برای شکستن طلسم باشه؟
تریلانی: هیچ راه دیگری وجود نداره.
مالفوی دست به سینه و با همون پوزخند گفت: وایستا تا عاشقت بشم!
بعد قهقهه‌ای زد!
دستام رو از عصبانیت مشت کردم. بغضم گرفته بود ولی هیچ ضعفی نشون ندادم. می‌خواستم دندون‌هاشو توی دهنش خورد کنم که تریلانی گفت: نکته این جاست که هر دو باید عاشق هم بشین. عشق یک‌طرفه و زوری هیچ معنایی نداره!
پرسیدم: چرا باید وقتی ...
مکثی کردم و با اکراه ادامه دادم: وقتی عاشق هم شدیم برگردیم به دنیایی که از همدیگه متنفریم؟!
تریلانی: اوه! عزیزانم! این دنیا واقعا پر از چیز‌های غیر منطقیه!
و بعد با لبخند تلخی، بدون هیچ حرف اضافه‌ای مارو توی کلاس تنها گذاشت. تنها موندن با مالفوی توی این شرایط واقعا حالم رو بهتر نمی‌کرد.
مالفوی: کسی که اسم مارو توی اون دفترچه نوشته رو گیر بیارم، خونش رو می‌ریزم روی همین دفترچه‌ی لعنتی!
بعد بازم برگشت به حالت شیطنت‌آمیز خودش و گفت: هرچند که دیدن تلاش تو برای جفت‌گیری با من باید جالب باشه.
داشت می‌خندید که تحمل نکردم و با مشت، محکم به صورتش زدم. فورا لبش پاره شد و خون ازش جاری شد.
خواست به سمتم حمله‌ور بشه که از تمام توانم استفاده کردم و هلش دادم. وقتی تعادلش رو از دست داد، افتاد روی زمین و بی‌دفاع و شوکه شده به من نگاه کرد. فورا برگشت به حالت خبیثانه‌ی خودش و خواست باز هم نیش و تشر بزنه که فورا روش خیمه زدم.
سوپرایز شده گفت: پاتر داری چه غلطی...
نذاشتم جمله‌ش کامل بشه و دستم رو روی یه طرف صورتش گذاشتم و با شست خون روی لبش رو پاک کردم و محکم لبم رو روی لبش گذاشتم.
خواست مقاومت کنه ولی با گرفتن دستاش جلوی هر مدل مقاومتی رو گرفتم.
چند ثانیه بوسیدمش که یهو نیروی خودش رو پس گرفت و منو کشید کنار. افتادم و کنارش دراز کشیدم و گفتم: نه! چیزی نشد!
مالفوی با قدرت بلند شد و دستاش رو دور گردنم گذاشت و نیروی کمی بهش وارد کرد-گویا فقط برای تهدید- و گفت: آخرین باریه که این کارو می‌کنی!
با این که تنفس یکم سخت شده بود به روم نیاوردم و فاتحانه لبخند زدم.
مالفوی با خشم خیلی شدید که تا به حال ندیده بودم بلند شد و با گفتن "ماگل‌صفت" از کلاس بیرون رفت.

Love and Magic Où les histoires vivent. Découvrez maintenant