فصل پنجم(الفای رنگ ها)
دلم میخواهد یک چیز را مشخص کنم.
چیزی که میدانم جیمین تا به الان آن را متوجه شده بودمن....از اون الفا متنفر بودم... از طرز نگاهش، از چهرش.. از رنگهایی که اسمشان را نمیدانستم.... از رایحه ی تلخ و سنگین سیگاری که با بیرحمی تمام خودم را از استشمامش منع میکردم..
رایحه ای که کاملا با رایحه ی گیلاس من در تضاد بود.
ازش متنفر بودم...
از آن نگاه خیره بر بروی خودم،از احساس بازوان گرمش دور بدنم.... از تمامش متنفر بودم.با یاداوری آن احساس منزجر کننده ی مور مور،به خودم لرزیدم و سینی غذا را توی ظرف جداکننده قرار دادم....
جیمین سرش را چرخاند و لیوان آبش را داخل سطل انداخت..
-لیوانتو نمیدازی سطل؟سرم را تکان دادم و کمی لبه لیوان کاغذی را کج کردم.
+هنوز توش آب داره هیونگ...سرش را تکان داد و دنبال چیزی در جیبهایش گشت. سرانجام آدامس کوچکی را از جیبش خارج کرد.
-جونگکوک....برای فردا میدونی باید چی بیاری؟
جیمین پرسید و به سمت خروجی حرکت کرد....لعنتی! قرار ملاقات با اقای لی را پاک فراموش کرده بودم.....گرچه که نمیخواستم بروم.. اما با روند کند اطلاعاتی که به دست اورده بودم این یک چیز حتمی بود!!!
+ گندش بزنن... فراموشش کردم....
جیمین سوالی بهم خیره شد.. اما من بیحالت و کمی کلافه دستانم را درون جیب هایم فرو کردم... کاری که خیلی عادت به انجامش نداشتم....برعکس مادر و دستهای همیشه در جیبش..مثل همیشه کاملا قطب مخالف او. تکه ای اضافی در زندگی او....
ببندش جونگکوک...به زمین خیره ماندم...حوصله ی فکر کردن به گذشته را نداشتم. چیزی مهم تر در جریان بود.اونقدرها هم احمق نبودم.
حالا نه تنها برنامه کلاسی، نقشه ی دبیرستان، لیست کلاسی و تعداد کلاس هایی که جا مانده بودم را نداشتم.... بلکه از تاریخ امتحانات و کلاس های جبرانی هم محروم بودم.....که به خودی خود مهم ترین چیز برای من بود....
-چیو فراموش کردی؟؟؟؟اینکه فردا چی داریم؟
+ نه...هیچی قرار اشنایی با مدرسه.....معاون میخواست برام برگذار کنه...
در حقیقت اگر بحث درس نبود.... صدسال دیگه هم به این برگذاری تور با لی فکر هم نمیکردم....اما من به برنامه درسی و کلاس های جبرانی یک هفته ی گذشته نیاز داشتم... و اونهارو نداشتم....
جیمین خندید و سینی اش را درون باکس قرار داد...
-اگر بخوای من میتونم کمکت کنم.....
سرم رو به نشونه ی نفی تکان دادم... طبعا این موضوع از توانایی های جیمین خارج بود..لیوان ابم را دوباره پر کردم.

YOU ARE READING
𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢 (𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬)
Fanfiction"𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢" "آلفای رنگها" خیلی ها بزرگترین اشتباهاتشان رو توی مسائل ریاضی یا روابط عاطفی شکست خورده عنوان میکنن....اما برای جونگکوک مسائل همیشه بزرگتر بی رنگ تر و سیاه تر به نظر میرسید. جونگکوک بزرگترین اشتباه خودش رو زمانی مرتکب...