فصل اول ( آلفای رنگها)
10 october 2020صدای زنگ ساعت برای من بدترین بخش امروز بود....بخشی بود که بهم تلنگر میزد....مثل نوازش مادرانه ی اول صبح نبود....
نه!
خشن بود...به صورتت سیلی میزد و از خواب بیدارت میکرد و این حقیت رو که مجبوری زندگیت رو دوباره از اول بسازی رو یاداوری میکرد.... اما امروز؟؟ ساعت برای من بیش از این حرف ها بود... یاداور آدم های جدید و نااشنا و مدرسه ای تازه بود.... پس... ساعت برای من بدترین بخش امروز بود....
-جونگکوک حاضری؟؟؟؟
تو ذهنم به خودم تشر زدم...." نه معلومه که نیست!!!!!"
حتی تا قبل از وارد شدنش به اتاق میدونستم....جملاتش رو از بر بودم....
پدرم سراسیمه وارد اتاق شد و بعد اخم های بامزه اش رو جمع کرد....-چرا هنوز نشستی؟؟؟ نیم ساعت دیگه زنگ مدرسه میخوره.... ده دقیقه دیگه باید پایین باشی فهمیدی؟؟؟ پاشو حاضر شو.. صبحانت روی میزه....
سرم رو آرام تکون دادم و به رفتنش نگریستم ....
شاید اشتباه کردم.... شاید هم نکردم... اما تا لحظه ی آخری که پدر از اتاق خارج شد،میدونستم!
میتوانستم احتیاط رو درون چشم هایش ببینم... درواقع تو زندگی ما ،احتیاط همیشگی نبود.... هیچوقت تا این مقدار درون چشم هاش خونه نکرده بود....درواقع این بتای پیر در گذشته مرد بسیار راحتی بود....ازون اشخاصی که دلت میخواست دنیارو مثل اونها ببینی.. مثل اونها راحت باشی...بخندی خوشحال باشی... پدر من در گذشته چنین شخصی بود....اما حالا؟ احتیاط حالا جزیی از پدر شده بود....از تابستون قبلی
که مادر فوت کرد.... احتیاط درهرلحظه از زندگی جفتمون وجود داشت....میدونستم...اما در زندگی اون.... شاید به مراتب بیشتر بود... شایدهم این فقط تفکر من بود...یا شاید واقعا احساس مسـئولیت میکرد.... شایدهم فکر میکرد ممکن است حادثه ای مشابه برای من هم پیش بیاید..شایدم واقعا ممکن بود بلایی سرم بیاید..... از وقتی از بوسان به پایتخت مهاجرت کردیم اوضاع بدترهم شده بود.... خودش که میگفت برای چرخه ی شغلی جدید وارد این شهر شدیم، اما من میدونستم... پدر دیگه تحمل شهر زادگاه مادر رو بدون خودش ندارد....کیفم رو برداشتم.... کتابام رو چک کردم و بعد از یک قرن مسواک زدن و پوشیدن فرم جدید، به آشپزخونه رفتم صبحانم رو برداشتم، و بدون خداحافظی از در بیرون رفتم...
-وایسا ببینم جونگکوک!
با همون اخم و جدیتی که از یک بتا بعید به نظر میرسید به سمتم اومد و به ساعت قدیمی روی مچش کوبید.... به ساعت نگاه کردم.... یکی دیگه از هزاران یادگاری از مادر!!!!
-ساعت رو دیدی مرد جوان؟؟؟ تو دیر میرسی!!!
خب.... شاید !!!! احتمالا یه ده دقیقه ای تاخیر میخوردم... اما کی اهمیت میداد؟؟؟
برگشتم تا به سمت مدرسه قدم برداردم که دوباره صدایم کرد....

YOU ARE READING
𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢 (𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬)
Hayran Kurgu"𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢" "آلفای رنگها" خیلی ها بزرگترین اشتباهاتشان رو توی مسائل ریاضی یا روابط عاطفی شکست خورده عنوان میکنن....اما برای جونگکوک مسائل همیشه بزرگتر بی رنگ تر و سیاه تر به نظر میرسید. جونگکوک بزرگترین اشتباه خودش رو زمانی مرتکب...