قلمو رو کنار گذاشت و با نفس عمیقی به طرح نصفهنیمه اش نگاه کرد و فقط تصور کامل شدنش برای پاشیده شدن رنگ لبخند روی لبهاش و گردهای صورتی روی گونههاش کافی بود. بکهیون بی صبرانه منتظر اون روز بود...قطع شدن صدای گوش نواز گیتار که در پس زمینه جریان داشت حواسش رو جمع کرد و باعث شد تا سرش رو کج کنه و از کنار بومش به تصویر مورد علاقهی این روزهاش یعنی دونه برف ارزشمندش که در تراس واحد بغلی در حالیکه گیتارش رو بغلش نگه داشته و خیره به آسمون نفس های عمیق میکشید، نگاه کنه.
از حدوداً چهل روز قبل، این تبدیل به روتین پسر نقاش شده بود.
دقیقا از زمانی که یک شب بخاطر قال گذاشته شدن دوباره اش توسط چانیول با لب ها و شونه های آویزون به خونه برگشته بود.
اون شب بدون اینکه لب به غذا بزنه به تختش رفت و این برای بکهیونی که رسماً غذا معبودش بود و میپرستید عجیب بود!
بعد هم تا دقایق طولانی توی تختش انگار که میخ زیرش باشه وول خورد و خواب به چشمهاش نیومد.
بخاطر همین تصمیم گرفت تا برای عوض شدن حس و حالش به تراس بره و کمی هوا بخوره و اونجا بود که به یکی از دستاوردهای بزرگ زندگیش دست پیدا کرد...اونم فهمیدن یکی از رازهای شیرین دونه برفش... شیرین مثل خودش!
همون لحظه که با چشمهای درخشان و شوکه به پسر همسایهی گیتار زن خیره و لبهاش شرق تا غرب به لبخند باز بود، فکری به ذهنش خطور کرد و همون فکر باعث شد تا هول زده به اتاقش -بدون توجه به برخورد پیشونیش به شیشه درب تراس بخاطر حواس پرتی و عجله اش- بره و لحظاتی بعد با دستهای پر برگرده...
بکهیون اون شب پایه و بوم نقاشی و هرچی که برای طراحی نیاز داشت رو به تراسش منتقل کرد و تصمیم گرفت تا بدون اینکه دُردونهاش رو متوجه حضور خودش کنه، توی تایمی که اون هم توی تراس اتاقش حضور داره، در حالیکه غرق در نوای بهشتی حاصل از اون انگشتهای هنرمنده -که مطمئناً در خیلی از زمینهها هنرمند بودن!- نقاشی کنه...
و بعد از اون شب تا به همون لحظه هرشب در ساعتی معین هر دو به تراس اتاقهاشون میرفتن و هرکدوم به علایقش میپرداخت. یکی مینواخت و یکی طراحی میکرد... با فاکتور از این قضیه که چانیول متوجه این همراهی نشده بود که اگر میشد تراس اتاقش هم امنیتش رو واسش از دست میداد و دیگه شب ها به اونجا پناه نمیبرد...
درسته که طی این یک ماه و خورده ای تقریبا تمام زمانش رو که خارج از خونه بود با بکهیون میگذروند -به اجبار!- و اون پسر همراهیش -استاکش- میکرد و از هیچ راهی برای نزدیک شدن و ایجاد حس صمیمیت دریغ نمیکرد اما باز هم در کنارش معذب بود...
حداقلش چانیول به یک اطمینان تقریبی رسیده بود که همسایهاش قصد آزار، تحقیر و یا آسیبش رو نداره و این تا حدودی استرسش رو کم میکرد.
YOU ARE READING
White... The Colour Of My Life... (Completed)
Fanfiction[BOOK 2] پسری به رنگ برف اما منزوی که خودش رو بخاطر تفاوتش، از چشم همه پنهون میکنه... و پسری مهربون اما شیطون که به تازگی از خانواده اش جدا شده و قصد داره تا زندگی مجردی رو تجربه کنه... چی میشه اگه این دو پسر، همسایه ی هم بشن و اتفاقی چشم پسر شیطون...