Part 10

296 109 58
                                    

ترم اول سریعتر از تصوراتشون گذشت و اون روز بعد از آخرین امتحانشون تصمیم گرفتن تا کمی خوش بگذرونن...

البته این تصمیم شخصی و یهویی بکهیون بود و به زور تو پاچه‌ی چانیول هم کرد و پسر بلندتر هم بعد از پنج ماه گشتن و سر کردن با اون پسر فهمیده بود که واژه ای به اسم مخالفت در مقابلش صرفا یک جوک درجه سه بابابزرگی محسوب میشه!!!

به همین دلیل، اون روز بعد از رسیدگی به شکم‌هاشون در یک دکه‌ی خیابونی، متر کردن کوچه پس کوچه های سئول که چانیول تا قبل از اون هیچ ایده ای بابت وجود چنین محله هایی در شهری که در اون زاده و بزرگ شده بود نداشت، به کارائوکه رفته بودن...

که در اونجا هم تنها بکهیون به هنرنمایی پرداخته بود و چانیول همزمان که گوشه ی یکی از کاناپه های اتاقک توی خوش جمع شده بود و حرکات خل وضعانه ی پسر کوتاهتر رو با چشمهای گرد و وحشت زده تماشا میکرد در نهایت تعجب متوجه شد که بکهیون بر خلاف ظاهر و کردار نچندان متناسبش، صدای به شدت متناسب و خوبی داره!!! انگار که خدا هر جایی که در خلقت اون پسر کوتاهی کرده بود در سه جا زیادی هم گذاشته بود! نقاشی، ارتباطات اجتماعی و صدا...

در انتها هم بکهیون آهنگی از آریانا گرانده به نام (The boy is mine) انتخاب کرد و چانیول‌ نمیتونست بفهمه که چرا اون پسر بر خلاف باقی آهنگ ها، اون موزیک رو خیره به چشمهاش خوند و هر جا هم به بخش the boy is mine میرسید با انگشتش به اون اشاره میکرد و باعث پنیکش میشد؟!!!

به هر حال، به هر طریقی بود بعد از یکی و نیم ساعت و خش افتادن به صدا و گلوی بکهیون از کارائوکه بیرون زدن و در ادامه همزمان با گاز زدن و بلعیدن کیک های ماهی پیاده به خونه برگشتن و زمانیکه که به طبقشون رسیدن و از آسانسور خارج شدن دقیقا لحظه ای که چانیول میخواست خداحافظی کنه، بکهیون با گرفتن پشت یقه اش به خونه اش کشونده بودتش و حالا هم نزدیک به سه ساعت بود ‌که نشسته بودن و داشتن یکی از فیلم های اکشن مورد علاقه ی پسر نقاش رو تماشا میکردن!!!

همیشه همینطور بود! بکهیون تصمیم میگرفت و چانیول مجبور به اجرا و همراهی میشد حتی اگر خیلی از اون کارها مثل همین تماشای فیلم اکشن که حاوی صحنه های خشن زیاد و خونریزی بود، با روحیاتش سازگاری نداشتن...

با پخش شدن تیتراژ پایانی فیلم نفس عمیقی کشید و نگاه خسته اش رو از صفحه تلویزیون گرفت و به پسر کنارش داد و متوجه شد که بکهیون در حالیکه که سرش رو به کاناپه تکیه داده با نگاه عمیقی به اون خیره بوده!!!

بکهیون همیشه طوری به اون نگاه میکرد که انگار به یک اثرِ هنریِ ارزشمند چشم دوخته و این برای چانیول عجیب و تازه بود...

لبهاش رو بهم فشرد و با تردید پرسید:

+ چرا اینطوری نگاه میکنی؟!

White... The Colour Of My Life... (Completed)Where stories live. Discover now