بکهیون خُل شده بود!!!
واقعا حس میکرد که دیوونه شده و کاری هم در این زمینه از دستش برنمیاد چون اگر میخواست منطقی به موضوع نگاه کنه در اون لحظه نباید با یک ظرف پُر از کوفته برنجی پشت درب واحد همسایشون میبود و بین فشردن زنگ خونه و گِرد کردن و برگشتن به خونه مردد میشد!!!
محض رضای خدا!!! اون اصلا نباید اینجا میبود در حالیکه وضعیت خونه اش همچنان نابسامان بود و انگار که بمب وسط پذیرایی خونه اش منفجر شده و البته این رو هم فراموش نمیکرد که دوست به اصطلاح با معرفتش سهون هم به بهونه ی تماس پدرش و پیشامدی در این وضع تنهاش گذاشت و در واقع فرار کرد!!!
اما با همه ی این اوصاف در اون لحظات دقیقا در این نقطه ایستاده بود و انگشت اشاره ی خیانتکارش هم لحظه به لحظه در حال نزدیک شدن به زنگ بود...
صدای زنگ داخل گوشهاش پیچید و در حالیکه حس میکرد از استرس آبریزش بینی گرفته و همین باعث بالا کشیدن مداوم بینیش میشد، با اشتیاق و هیجانزده منتظر شد تا دوباره اون الههی زیبا رو ببینه اما با باز شدن درب، در کمتر از یک ثانیه علاوه بر لبهاش، چشمهاش و لُپهاش و کلا همه ی اجزای صورتش آویزون شدن و به قدری مشهود بود که باعث بالا پریدن ابروهای فرد مقابلش شد...
بکهیون در اون لحظه حس میکرد شخصی داخل شکمش با بیرحمی سمپاشی کرده و باعث مرگ تمامی پروانه ها، شاپرک ها و حتی جوجه مرغ عشق های داخلش شده و دوست داشت که امکانش وجود داشت تا از شخص روبروش بابت این موضوع به سازمان حمایت از حیوانات شکایت کنه!!!
# ببخشید... کاری داشتین؟!!!
با مخاطب قرار گرفتنش به خودش اومد و بلافاصله همراه با یک تعظیم نود درجه ای ظرف داخل دستهاش رو به طرفش شخص مقابلش گرفت و همزمان به حرف اومد و باعث پریدنش از جاش شد!!!
- سلام... من بیون بکهیونم... همسایه ی جدید واحد روبروییتون...
# اوه!!!
و این تنها جوابی بود که از بین لبهای مخاطبش خارج شد... بکهیون به آرومی از حالت تعظیم خارج شد و صاف ایستاد و لبخند معذبی روی لبهاش نشوند:
- اینا کوفته برنجیان... دستپخت مامانمه و بهتون اطمینان میدم که مزه ی بهشت میدن... فکر کردم که بد نباشه برای آشنایی مقداریشو با همسایه ام شریک بشم...
خجالتزده توضیح داد و البته بابت دروغی که در مورد کوفته ها گفته بود زبونش رو گاز گرفت چون اون فقط مقداریش رو نیاورده بود!!! همه اش رو آورده بود!!! تمام ذخایر کوفته برنجی نازنیش رو که واقعا طعم فوق العاده ای داشتن و بهشتی بودن... و بکهیون با بخشیدنشون به همسایشون نهایت تواضع، فروتنی و بخشندگی خودش رو خرج کرده بود و حس ژنرالی رو داشت که برای کشورش حتی بچه هاش رو هم فدا کرده!!!
ESTÁS LEYENDO
White... The Colour Of My Life... (Completed)
Fanfic[BOOK 2] پسری به رنگ برف اما منزوی که خودش رو بخاطر تفاوتش، از چشم همه پنهون میکنه... و پسری مهربون اما شیطون که به تازگی از خانواده اش جدا شده و قصد داره تا زندگی مجردی رو تجربه کنه... چی میشه اگه این دو پسر، همسایه ی هم بشن و اتفاقی چشم پسر شیطون...