1

95 16 11
                                    




Are you my angel?





___________________________________________
تو زندگی بعدیت هم باید مال من باشی !
___________________________________________

2024 میلادی/مسکو /بیمارستان بالینی مرکزی /ساعت 7:45 شب

پلک هایی که ساعت هاست تکانی نخورده بلاخره از هم فاصله میگیرند .

چشمانی آبی مانند بلور های یخ از میان مژه های بلندش پدیدار می شنود .

چیزی جز سقف سفید بالای سرش نمی بیند .
باز هم دعاهایش نگرفته بودند ( او زنده بود ) دلیلی برای مرگ وجود نداشت جز « خجالت »



به اطرافش خیره شد .کسی جز او نیست .

اتاق ، ساکت و خلوت تر آز آنچه فکرش را میکرد بود
پنجره بزرگ ، در سمت چپ و پرده ی سفید و تمیزی که از آن آویزان بود با هر نوازش باد به رقص وادار میشد .

میز کوچکی کنار تختش وجود داشت که روی آن یک گلدان پر از گل زنبق بود . جلوتر چند صندلی و یک میز بزرگ وجود داشت که روی آن میز سه ظرف وجود داشت ظرف ها مملو از آجیل و شکلات بودند . در واقعیت بیشتر شبیه مطب یک دکتر راونشناس بود .




کمی خودش را بالا کشید و به حالت نشسته در آمد . از پنجره به فضای بیرون چشم دوخت . مثل همیشه برفی بود . هوا ، تاریک شده بود و جز صدای های ناواضح چیزی به گوشش نمی رسید .


«صدای مردمان در حال جیغ زدن »

«صدای بوق ماشین ها »

«و صدای پرسنل بیمارستان »

درست است بیمارستان !

و در آن لحظه این سر و صدا ها و بوی بد الکل و مواد بهداشتی به او یاد اوری میکرد چرا اینجاست .

از وقتی آن پسر خانواده اش را رها کرد و به کشوری غریب آمد تا تحصیلات خود را بگذراند ، تازه فهمید که چقدر به خانواده اش نیاز دارد

نیازمند مادری که به او بگوید « اشکالی ندارد اگر دیگران تورا به چشم یک دیوانه یا افسرده میبینند »


نیازمند به پدری که حامی او باشد و نگذارد کسی اورا مورد آزار و اذیت قرار دهد .


به برادری که به او اجازه دهد در آغوشش مخفی شود و ساعت ها گریه کند .

او خانواده ای برای «محبت کردن » میخواست اما همان چیزی را هم که داشت رها کرده بود .

مادامی که به یاد می آورد که چطور این اتفاق برایش افتاده دوست داشت خودش را با دستانش خفه کند .
چگونه او آنقدر ضعیف شده است که با نگاه ها و صدای خنده هایشان بی هوش میشود ؟ مگر بار اولش بود ؟
.

are you my angel ?Onde histórias criam vida. Descubra agora