پارالوگ (آغاز یک پایان)

16 0 0
                                    

داستان همانند هر داستانی از صفحه ای سیاه آغاز می‌شود، اتاقی کاملا خالی... بدون هیچ منبع نوری، آرام آرام شروع به روشن شدن میکند و مشخص میشود که آنجا یک آزمایشگاه است، روشنایی تمام اتاق را با رنگ بنفش روشنی فرا میگیرد و
پسری که به ظاهر نوجوان است با یک چشم بنفش و دیگری سیاه، مو های صاف سیاه و قدی نسبتا بلند با لباسی سفید و کمربند عجیبی به آرامی از در آهنی پهناوری وارد اتاق شده و به سمت میز می‌آید و دوربینی را که روی میز قرار دارد را نگاه و به آرامی دکمه شروع ضبط را فشار می‌دهد و شروع به صحبت می‌کند، استرس و خستگی در چهره پسر به وضوح قابل دیدن است :

جوان : هعی... درود بر... هر کسی که داره این فیلم رو میبینه، میخواستم بگم که *صدای انفجار*
امروز روز موعوده... منظورم اینه که نتیجه تمام زحماتی که کشیدیم رو امروز می‌بینیم *زمین لرزه* و بلاخره میتونیم از این کابوس فرار کنیم

*صدای باز شدن در آهنی*

صدایی از بیرون کادر : هی ما وقت واسه این کارا نداریم متوجه هستی که!

جوان : ساکت شو من مثل اون احمق من دوست دارم حداقل یه چیزی از خودم به جا بزارم که حتی اگه یه درصد اتفاقی افتاد....

صدای بیرون کادر : ببین من درک میکنم ولی ما وقت نداریم

جوان : ببین ببین نکن برا من... گفتم هنوز وقت داریم!

صدای بیرون کادر : هعی... نمی‌خواستم ناراحتت کنم ولی مثل اینکه نظرت رو نمیتونم تغییر بدم، هر کاری میکنی بکن ولی دیر نکن! مثل اینکه یادت رفته این نقشه کی بود، در هر صورت نقشه نقشه خودته!

جوان سر به نشانه رضایت تکان می‌دهد و دوباره در اتاق تاریک و پیشرفته ای که بود تنها می‌شود :

جوان : دکمه پاز رو نزده بودم؟ هاه عالیه، شاید باید از اول فیلم بگیرم... ولش کن وقت کافی ندارم، خلاصه زیادی وارد جزئیات نمیشم درود اسم من آریاکی، یه بچه نوجوان عادی که زندگیمو میکردم، تا جایی که یادم میاد من بهترین مادر جهان و بهترین پدر رو داشتم، داشتم.... البته هنوزم دارم.... گفتم خیلی وارد جزئیات نمیشم، همه چیز عادی بود البته یه سری خواب عجیب بود که یک مدتی میدیدم، ولی فکر نمیکردم چیز خاصی باشن ولی *صدای انفجار* هر روز عجیب تر از دیروز میشدند، ولی خب مشکلی نبود تا وقتی که همون رویا یا کابوس باقی می‌ماندند، ولی یک روز یکی از اون ها جرقه ای رو زد که هنوز خواموش نشده...

همه چیز از اونجا شروع شد که....

(به قسمت بعد بروید)
(هشدار: این داستان در حال توسعه است، هر تغییراتی ممکن است رخ دهد)

 مردی از نیستیWhere stories live. Discover now