قسمت دوم : (خوش آمدید)

6 0 0
                                    

زمان حال :
آریاکی : خلاصه تا جایی که یادم میاد توی آسمون رها شدم و یه چتر منو پایین آورد و منو به مجتمع رسوند، البته مثل الان نبود یک مکان مخروبه بود که توسط علف ها محاصره شده بود، اگه از من بپرسی خیلی جای قشنگی بود ولی هر مکان زیبایی بهشت نیست... خلاصه :

داستان :

صدای درون ذهن : چتر نجات فعال می‌شود

چتر نجاتی مانند یک فرشته آریاکی را که از وحشت و ترس در آسمان تلو تلو می‌خورد را نجات می‌دهد و او را در آسمان به حرکت در می‌آورد البته آریاکی تقریبا حتی هوشیاری خود را به خاطر سقوط از دست داده.
او پس از دقایقی چشمانش را باز می‌کند و متوجه می‌شود که به زمین نزدیک شده است، آریاکی در ذهن خود می‌گوید که : هه عامو من تو اینستاگرام دیدم که چطور باید فرود بیام و با این ذهنیت وقتی به نزدیک زمین رسید چتر نجات را از شونه های خود باز کرد و از آنجایی که یک چتر باز ماهر نبود با سر وارد یک درخت تنومند شد و به زمین بخورد کرد و کمی بعد نیز یک عصای عجیب از آسمان به سر او برخورد کرد...

آریاکی بلند میشه لباس خودش را میتکاند و شروع به برسی موقعیت میکند، او اینقدر که در بیست دقیقه اخیر اتفاق عجیب را پشت سر گذاشت که دو الی سه دقیقه را فقط گوشه ای نشست و چشمانش را بست، او بلند شد و متوجه شد که لباسش به طور کامل تغییر کرده همچنین به رو به روی خودش نگاه میکنه و محیطی شگفت انگیز را میبیند:

یک مجتمع بزرگ که با دیوار هایی تزئینی احاطه شده، چندین ساختمان عجیب در وسط و یک زمین بازی کودکان بیشتر از همه توجه رو به خود جلب می‌کنند ولی محیط مانند شهر چرنوبیل کاملا متروکه بود. پروانه ها بر فراز مکان پرواز می‌کنند و همه جا با خزه ها و علف های هرز سبز پوشيده شده است، صدای پرنده ها از همه طرف به گوش می‌رسد و حتی هوا کاملا آفتابی است و نور خورشید به تمامی محیط می‌تابد.

تمامی این اتفاقات اصلا باعث می‌شوند که آریاکی اتفاقی که برای افتاد را فراموش کند و غرق در محيط اطرافش شود ولی او بلاخره خود را جمع و جور می‌کند و می‌گوید :

آریاکی : بیا! آخرشم این خواب های مزخرف کار دستمون داد...

(سخن بزرگان)

کمی بعد آریاکی به برسی لباسش پرداخت زیرا لباس عجیبی به تن داشت، لباس لباسی مجلسی بود لباسی کاملا سفید با رد های پارگی و یک کراوات همانند یک رئیس جمهور ولی همه چیز راجب لباس عادی نبود : کمر بندی عجیب به دور کمر آریاکی بسته شده بود و یک دست بند عجیب که دکمه ای وسط آن داشت همچنین یک وسیله عجیب به گوشه چشم آریاکی چسبیده بود که او حتی نمیتونست کاربرد آن را پیدا کند.

جست‌وجوی آریاکی به جایی ختم نشد، او حتی عصای عجیب را هم برسی کرد ولی چیزی پیدا نکرد، اون عصا فقط یک عصای زیبا و معمولی بود که گویا با قطعات یک مکعب روبیک ساخته شده است.

 مردی از نیستیWhere stories live. Discover now