feel your touches

40 8 4
                                    

با تموم شدن روز و خداحافظی فلیکس و مینهو، از هم جدا شدن تا به سمت خونه‌های خودشون برن، بااینکه خونه خانواده مینهو به نسبت از مدرسه دور بود ولی اون ترجیح میداد تمام راه رو پیاده بره.فلیکس سوار اتوبوس شد و وقتی به اپارتمان کم طبقه‌ای که گوشه شهر داشتند رسید کلیدش رو دراورد.وضع مالی فلیکس و خانواده‌ش متوسط بود بااینحال خواهر بزرگترش استرالیا درس خونده بود و حتی زمانی برای مهاجرت فلیکس هم فکر میکردن ولی اون پسر بیشتر ازینها به سئول وابسته بود

-نونا خونه‌ای؟

با نشنیدن صدایی از خونه کلیدش رو توی مشتش فشار داد به طرف اتاقش رفت. تقریبا عادی بود که هرروز با خونه خالی مواجه بشه، تمام اعضای خانوادش و حتی خواهرکوچکترش شاغل بودن و توی تعطیلات فلیکس هم مدتی کار پاره وقت انجام میداد‌.بخاطر این نبود که اونا وضعیت مالی بدی داشتن، والدین فلیکس بر این عقیده بودن که بهتره بچه‌ها از سن نوجوونی به بعد مستقل بودن رو یاد بگیرن. فلیکس و خواهراش هم به وضعیت راضی بودن ولی چیزی درون فلیکس حسرت یه ظهر عادی با غذای گرم و اعضای خانواده رو داشت

روی تختش دراز کشید و لحظه های قبل از اینکه پلکاش سنگین شن به پسر قدبلندی که جلوی بوفه‌ دیده بود فکر میکرد

-فن جی دراگون بود؟ باید طرفدارش باشه که اسمش رو اورد

- از کیپاپ خوشش میاد؟

-دختری که کنارش بود کی بود؟

-احتمالا دوست دختر داره.پسر محبوبی به نظر میومد

قبل از اینکه حتی به افکارش جواب بده پلکاش بسته شد و سیاهی مطلق جایگزین سقف بالای سرش شدن

-یونگبوک بیدار شو شبه!

فلیکس با صدای خواهر کوچکترش چشماش رو باز کرد و صورتش رو مالید

-ساعت چنده؟بیدارم کردی برم مدرسه؟

اولیویا با دیدن گیجی برادرش خندید و پتوش رو کنار کشید

-خدای من..باید این عادت خوابیدنت رو درست کنی.تا کی میخوای شب بیداری رو ادامه بدی؟

فلیکس با بی میلی از روی تخت بلند شد و خمیازه کوتاهی کشید، به ساعت نگاه کرد و سرش رو تکون داد.با نگاه کردن به اطراف فهمید بقیه خوابن

-مثل اوما غر نزن. یکی باید به وضعیت تو رسیدگی کنه به‌هر‌حال بیدار شدم الان برو

اولیویا درحالی که برادرش داشت سمت در هلش میداد غر زد

-هی پرتم نکن بیرون!میخوای چیکار کنی تو اتاق تنهایی؟

فلیکس درحالی که از حرف دونسنگش خندش گرفته بود بهش نگاه کرد و دستگیره در رو گرفت

-میخوام درس بخونم.زیاد سر و صدا نکن بقیه به زور خوابیدن

اولیویا به اتاق پدر مادرش نگاه کرد و شکایت کرد

Our forbidden untolds;Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora