still in my fucking mind

95 20 3
                                    

10 July 2021 9:03 am, Seoul south korea

با صدای خوردن زنگ اولین ساعت از اولین روز دبیرستان معلم عینکش رو دراورد و بچه‌ها به سمت در کلاس هجوم بردن، فلیکس سرش رو به طرف پنجره چرخوند و به چونه‌ش تکیه داد و حیاط مدرسه رو نگاه کرد

-مساحت زیادی داره،درسته؟

لی مینهو درحالی که پنجره رو باز میکرد گفت، پنجره رو کامل باز کرد و با اومدن نسیم لبخندی روی لبش نشست

-نباید فقط از طریق یه شیشه نگاش کنی،باید حسش کنی لی یونگبوک

فلیکس که با دیدن دوستش بلند شده بود به طرفش رفت و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت،با دیدن شیرکاکائو پاکتی که دستش بود اخم خفیفی کرد

-کی این رو گرفتی؟خدای من مطمئنم هنوز حتی دو دقیقه هم از زنگ نگذشته

مینهو پوزخندی زد و نی شیرکاکائو رو از دهنش جدا کرد و پاکت رو کنار پنجره گذاشت

-معلومه.یه عجوزه معلممون بود و ده دقیقه قبل از زنگ کلاسو پیچوندم و رفتم حیاط و از انتخابم راضیم

مینهو سرش رو از پنجره بیرون برد و به کلاس بغلیشون نگاه کرد،سرش رو با تاسف تکون داد

-وگرنه قید این زنگ رو میزدم و مثل بقیه کلاس اونجا میموندم و بوفه رو از دست میدادم

فلیکس با شنیدن پیچوندن کلاس مینهو تک خنده ای کرد و نگاهش رو به بیرون داد،این چیزا برای مینهو عادی بود و فلیکس فقط میتونست دوستش رو سرزنش کنه.مینهو و فلیکس از زمانی که راهنمایی بودن باهم اشنا شده بودن و برای دبیرستان یه مدرسه رو انتخاب کردن ولی نتونستن تو یه کلاس بیفتن، البته که این قرار نبود مانع دوستیشون بشه.نمیتونست مانع دوستی سه سالشون شه چون تنها کسایی بودن که میتونستن به هم اعتماد کامل رو داشته باشن.شخصیت لی یونگبوک حساس و گوشه‌گیر بود، ادم میانگرایی بود و میتونست تعادل رو تو زندگیش برقرار کنه و مثل کلیشه‌ها نبود. دنبال روابط عاشقانه نبود و به این باور داشت که هنوز فرصت تجربه چیزای دیگه رو داره.برخلاف اون لی مینهو عجول و کنجکاو بود، برای امتحان کردن همه چیز مشتاق بود و زندگی رو به خوشی های کوچیکش قبول داشت.با وجود تناقضی که فلیکس و مینهو داشتن خیلی خوب میتونستن باهم کنار بیان، تو موضوع های مختلف باهم هم نظر بودن و با وجود دعواهای کوچیک و بزرگشون هیچوقت به طور جدی رابطشون خراب نمیشد

مینهو به ساعتش نگاه کرد و ابروهاش توهم رفتن

-لعنتی سرعتش مثل نور میگذره، هی نمیخوای کاری کنی؟

سر فلیکس به سمت مینهو چرخید و اول با چشم های گیج نگاهش کرد و بعد از مکث پوزخندی زد و نگاهش رو دوباره به بیرون داد

- نه مرسی، معلوم نیست چه ایده‌ای داری

مینهو با شنیدن کنایه دوستش تمسخر کرد و دستش رو گرفت، با دست دیگش پاکت شیرکاکائوش رو گرفت و با فلیکس به سمت بیرون از کلاس دویید

Our forbidden untolds;Donde viven las historias. Descúbrelo ahora