چشم هایش سیاهی میرفت و تنها چیزی که میدید سیاهی بود، صدای زن پشت در را میشناخت که فریاد میزد اما نمیتوانست فریاد بزند و نامش را صدا بزند و با صدای خفه ای زمزمه کرد
-کری...
صدایش در نمی آمد انگار که کسی انگشتانش را روی گلویش میفشرد، سینه خیز خودش را به اتاقش میرساند بعد از ده سال تازه فهمیده بود راهروی خانه اش چقدر طویل است و در میانه های راه تسلیم نفس نکشیدن میشد اما به امید نزدیکی به اتاقش بدنش را روی زمین میکشید
دکمه های پیراهن سفیدش را که خونی شده بود به زحمت باز کرد و کمی اکسیژن را به ریه هایش راه داد
اما جونگکوکش چرا کمکش نمیکرد؟ حتی او هم مرگ خواهش شده بود؟
با رسیدن به اتاق غرق در سیاهش به سختی درب سفید رنگ اتاقش را به سختی فشار داد تا باز شود، در کشوی کنار تختش را باز کرد و اسپری را روی لبهایش گذاشت، آخرین ذرات اسپری آبی رنگ آسمش را در دهانش خالی کرد اما برایش کافی نبود
پلک هایش تسلیمش کردند
در ان لحظه با یک قاتل زیر یک سقف بود؟ یا با یک عاشق؟ هرچه بود اما او در بی دفاع ترین حالتش قرار گرفته بود
.
.
.
پلک هایش را باز کرده بود و خواهرش بالای سرش بود، همه میدانستند که در کابینت داروهایش اسپری اضافه دارد جز جونگکوک، شاید واقعا پسرکش میخواست کمکش کند ولی نمیدانست چطور، باید همان طور فکر میکرد
دقایقی طول کشید تا موقعیتش را بیابد، چشم هایش ریز ریز واضح دید و مکانش را درک کرد، هیچ پوششی روی بالاتنه اش نداشت و هنوز شلوار کرم رنگ خونی اش روی پاهایش کشیده شده بود
روی مبل ال خانه اش نشسته بود
جونگکوک از پنجره قدی و سرتاسری خانه اش شهر را رصد میکرد و دستهایش هنوز آغشته به خون همان فرد نامعلوم بود و طوری در آرامش به شهر خیره بود که انگار نه انگار دقایق پیش شاهد نیمه جان شدنش بود
خواهرش با موهای بلوندش که ریشه های خرمایی اش بلند شده بود در آشپزخانه حضور داشت
-کریس...تین
خواهرش با لیوان ابی به سمتش امد، لبخندی از سر حرص زد
-خفه شو تهیونگ
انتظار این رفتارش را داشت اما انتظار ریخته شدن لیوان اب روی صورتش را چی؟ داشت؟ نداشت
حالا کاملا از منگی در آمده بود و سرحال تر بود اما احساس خفگی جزئی اش هنوز سرجایش بود
-این عوضی میدونی چه غلطی کرده؟ معلومه که میدونی... کل خونتو به گوه کشیده معلومه میدونی
صدای خواهرش چنان بلند بود که مغزش را میسوزاند و بین دیوار ها طنین مینداخت
-اروم باش..
خواهر سیاه پوشش روبه رویش قدم رو میکرد و کم کم حالت تهوع اوری میگرفت سرعت قدم زدنش
-چطور اروم باشم؟ داشتی میمیردی و این عوضی فقط نگات کرد میفهمی؟ نگات کرد و اگر دیرتر میومدم داخل میذاشت که بمیری احمق
درست میگفت اما... امایی نداشت در اصل نمیتوانست اما یا اگری بگوید
از جایش بلند شده بود و با ابروهای درهم کشیده شده به شمت زن سنگدل رو به رویش میرفت و با گفتن هر کلمه اش صدایش بالاتر میرفت
-از کجا جای داروهامو میدونست؟ هان؟ چه دشمنی ای داری با یه پسربچه؟
خواهرش چنان سیلی ای به او زده بود که پوستش میسوخت
-به خودت بیا اون یه قاتله نه یه پسربچه کیم
صدای خنده های جنون آمیز کریستین را میشنید
-ولی تو راحت باش هر موقع خواست بکشتت اون موقع ازش بترس
لحظه ای نگاهش را به جونگکوک داد، پسر روانی اش داشت از حال میرفت و به زور دستش را بند شیشه های پنجره کرده بود تا نیوفتد
صدای فریادش بلند شد و لرزش پاهای سستش را حس میکرد
جونگکوک با دیدن دستهای خونی اش وحشت کرده بود و به دستهایش که غرق در خونند زل زده بود
داشت برمیگشت به خودش و از این بابت خدایش را شکر میکرد
-دک.....دکتر کیم.... مم.....من اینجا چیکار میکنم؟ چرا توی اتاقم نیستم؟
صدای گریه و فریاد خانه را در بر گرفته بود
پسرکش طوری میگریست که تا به حال ندیده بود، از خون میترسید و نمیدانست؟
کریستین مبهوت شده بود، پسرک چنان ترسیده بود از خون دستهایش که یک بند فریاد میکشید
اشکهایش مانند مروارید از روی گونه های سفیدش سر میخوردند و روی دستهایش میریختند
تلو تلو خوران به سمت جونگکوک رفت و بلاخره دست های عضله ایش دور بدن پر از تراش خوردگی و ظرافت پسرش حلقه شد، با چشمان خیس از مروارید اشکهایش به او زل زده بود و چه چیزی با ارزش تر از نگاهش؟
هیچ شباهتی به الکساندری که گرفتن جان آدم ها برایش مثل یک بازی بود نداشت.
-هیش....آروم باش پروانم.....آروم باش....
موهایش که به تازگی چند تار سفید میانشان پدیدار شده بود را به آرامی نوازش میکرد، انگار که دردهایش لا به لای موهای سیاهش جا خشک کرده بود
حالا جونگکوکش ارام تر بود و او را میان دستهایش طوری گرفته بود که گویی میخواست به همه ثابت کند هیچ چیز جز پزشکش ندارد
صدای هق هقش باز هم بلند شده بود و با صدایی ملتمسانه برای شنیدن دروغ پرسید
-م......من..... چیکار کردم؟
شرمنده اش بود که نمیتوانست هیچ چیز بگوید اما میتوانست موهایش را ببوسد و عطر گیلاسی اش که حالا ته بوی خون میداد را در ریه هایش بکشد
-هیچ...
خواهرش میان حرف های دروغش پرید
-جون یه آدمو گرفتی جئون.
نباید میگفت و لعنت به او پسرکش میلرزید میان دستهایش و با قلبی سنگین از درد میگریست
گونه های خیس از اشکش را نوازش میکرد و حالا لرزش دستهایش مشهود تر شده بود و به سختی موهای پسرک را از صورت خیس از اشک و زخم هایش کنار زد
-حالم.....حالم از....خو...خودم بهم میخوره...
حالا نیاز به کمک خواهرش داشت و جان پسرش در میان بود
-آرامبخش کریستین، سروکوئل خوراکی چهارصد گرمی با یه لیوان اب
کریستین به سرعت با او همراهی کرد، قرص های پسرش را روی زبانش گذاشت و به زور مقداری اب به خوردش داد و از میان دستهایش ازادش کرد
کم کم جان در بدن پسرک کمتر میشد، لرزشهایش کمتر شده بود، آرام آرام اشکهایش داشت خشک میشد، با ته مانده جانش گفت
-بغلم....کن
برای بازهم شنیدن آن دو کلمه جانش را هم میداد دست هایش که ارام و قراری از لرزش و سرما نداشتند را دور بازو های پسرش حلقه کرد
ابریشم های سیاه و سفید جونگکوک را میبوسید و بدن غرق در خونش را نوازش میکرد
قطره هایی که پشت پلک هایش زندانی کرده بود بلاخره روی گونه هایش سر خوردند
سرش را به سر پسرک چسابند و سعی داشت اشکهایش را مخفی کند
خواهرش در کسری از ثانیه در را بهم کوبید و رفت
دستهای آغشته به خون پسرک روی تنش کشیده میشد و رد انگشتهایش میسوخت
-تهیونگ....گریه نکن...
بغضش را قورت داد و اشکهایش را با بازوهای عریانش پاک کرد، حداقل برای جونگکوکش هم که شده نباید اجازه میداد اشک بریزد
بدن جونگکوک غرق در خون شده بود و یک فکری باید به حالش میکرد
ارام مثل یک پسر بچه او را در آغوش کشید و به سمت حمام خانه اش برد
با صدایی محزونی کنار گوشش زمزمه کرد و دستهایش که خون رویشان خشک شده بود را دور گردنش حلقه کرده بود
-کجا میبریم تهیونگی؟
لبخند شده بود از شنیدن اسمش، قلبش را دوباره به تپش انداخته بود
-حموم، کل تنت خونی شده پروانه ی من
دوش حمام را باز کرد و گذاشت خون هایی که از قبل روی زمین مانده تمیز شود و بعد از لحظه ای پسر سبک وزن و نحیفش را روی زمین نشاند
لباسهایش را به آرامی از تنش در میاورد
طوری معصومانه به چشم هایش نگاه میکرد که دل سنگ را هم آب میکرد
زخمهای جدید و قدیمی روی تنش زیبا بود اما داستان هایشان چنان دردناک و عذاب آور بودند که قلبش را مانند کاغذی مچاله میکردند
به جنون رسیده بود از تراش خوردگی های روی بدن بلوری اش
مگر میشد نبوسد زخم هایش را؟
-ته....تهیونگ..
باز هم نامش را زمزمه کرده بود و با چشم هایش که قرمز شده بود، اشک هایش با قطرات آبی که روی صورتش میچکید ترکیب شده بود
-جانم پروانم؟
با شنیدن لقبش هربار لبخند میشد اما این بار اشکهایش بیشتر شد و دستهایش را روی چشمهایش گذاشت
-من....قاتلم...ازم دور شو
با صدای بلندی هق هق میکرد، جثه کوچیکش میلرزید و بالا پایین میشد و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده بود
بریده بریده از میان هق هق هایش با صدای بلندی میگفت
-من......من....بهت.... آسیب میزنم...
در آغوش کشیدش و سرش را ارام میبوسید دیگر نمیتوانست در آن حال ببینتش، چندین ماه را با همین افکار سر کرده بود و امشب تمام فرصتش را در میان آن منجلاب داشت
میان بازوانش میلرزید و هق هق میکرد
-هیششش.....پسرم.....پسره من.....آروم.....آروم باش جونه دلم....
بین حرف هایش جای سر خوردگی مروارید های روی گونه پسرکش را میبوسید
چشم های سیاه و پر از غمش را میان خیسی اشک هایش بوسید
لحظه ای تمام صداها ساکت شده بود، جونگکوک نمیگریست و آرام شده بود
امنیت در قلب هردویشان لحظه ای جا گرفت و گرمای آرامش را ماه ها بود احساس نکرده بود
شاید واقعا این حس همان حس عشق بود؟
.
.
.
.
.
.
.
.
اداره پلیس مرکزی-2024/1/3-اتاق بازجویی
-چرا کشتیش؟
سوالی تکراری که چندین سال پیش شنیده بود، دقیقا بعد از مرگ هوانگش شنیده بود
لباسی سرتاپا مشکی که بوی عطر تلخ همان مرد پزشک نام را میداد و نمیدانست چرا در ان پوشش است
زن دستش را طوری به میز فلزی رو به رویش کوبید که انگار قصد خرد کردنش را داشت و صدایش در اتاق کوچک خاکستری پیچید
-پرسیدم چرا کشتیش؟!
با چشمان سردش به زن عصبانی زل زد
کریستین فکر میکرد او صدایش را نمیتواند بلند کند؟
-حقش بود کیم.
چیزی جز حقیقت بر زبان نیاورده بود، ان مرد یک گناهکار بود که دستهای خون الودش از دنیا برداشته بود
-اون پزشک بود و به جامعش خدمت میکرد تو مگه میفهمی صلاح جامعه چیه؟
صدای قهقهه هایش بلند شده بود و به زحمت از روی صندلی زنگ زده اتاق بلند شد و با چشمهای خون الود و دستهای لرزانش که باز هم در اسارت دستبند بود به تقلا افتاده بود
-میدونی اون حرومزاده جون چند نفرو گرفته بود؟
ریه هایش خالی از اکسیژن بودند و تلاشی برای نفس کشیدن نمیکرد
-تو هم قاتلی تو هم مثل برادرتی...... قاتلی.... قاتل
با اشاره زن سرباز ها به اتاق بازجویی کوچک حجوم اوردند و بین ان عوضی ها فقط یک نفر بینشان میدرخشید پزشکش.
پزشکی که با لباسی سفید از سرتاپایش پوشیده شده بود و لبخند میزد
-تهیونگ نجاتم بده...خواهش میکنم...
حس فرو رفتن سوزن را در دستش حس کرد و دیگر جانی برای فریاد زدن نداشت و پزشکش باز هم از دو دیدبانش محو شده بود؛
قلبش سینه اش را پاره پاره کرده بود، میتپید و لعنت بر تپش های قلبی که فقط برای زنده بودن میتپید نه برای عشق ورزیدن
جرعت باز کردن چشم هایش را نداشت چون میدانست قرار نیست روی تختش در بیمارستان باشد چون میدانست هنوز هم روی ان صندلی فلزی زنگ زده نشسته و دستهایش با دستبند دیگری قفل به صندلی شدند، میدانست و چشمهایش را باز کرد
زن مو طلایی ای که رو به رویش نشسته بود با چشم های سبز رنگش به او زل زده بود و با صدای تمسخر امیزی شروع به حرف زدن کرد
-خب جئون استراحتتم کردی فکر کنم وقتشه که دیگه اون دهن کوفتیتو وا کنی و بگی چیکار کردی.
خون در رگ هایش میجوشید و به سوی مغزش هجوم میبرد، رگ های مغزش در سرش میکوبید و بلاخره دهنش را به ناسزا گویی هایش باز کرد
-میخوای کامل برات توضیح بدم چیکارش کردم؟
زن به آرامی سرش را به معنای واب مثبتش تکان داد
-میشنوم جئون
نیشخند پر رنگی زد و کمی روی میز دولا شد
-از بخش بیرون رفتن بدون سر و صدا کاری نداشت... رسیدن تا خونه ی اون عوضی که هیچ کاری نداشت پنچر کردن لاستیکاشم در حدی که وسط خیابون ماشینش حرکت نکنه هم کار خودم بود
زن هنوز هم با بی حس ترین حالت ممکن به صورتش زل زده بود
-دیگه بقیشو خودت میدونی مگه نه؟ بلاخره یه چیزیم باید برای کارآگاهای داستان بزارم که حلش کنن مگه نه؟
صدای زن مو طلایی در اتاق پیچید
-ببردیش انفرادی.
YOU ARE READING
Selenophile|سلنوفیل
Fanfictionپروانه ای که در قلب یک انسان به وجود می آید را چطور میشود سرکوب کرد در حالی که این پروانه ها ندای ورود عشق در قلب مرده و سیاه و سفید یک پزشک را میدند؟ هیچکس درمانی برای این درد نداشت، جز عاشقی