pt2: پروانه

17 3 4
                                    

سه ماه بعد
2023/12/30-وان لایف-7:22
چشم هایش را با صدای فریاد های همیشگی بخش باز کرد این بار باز هم روی مبل طوسی رنگ خوابش برده بود و پاکت های سیگارش روی میز رو به رویش رها شده بود
دقیق تر به صدای فریاد ها گوش داد. صدای جونگکوک بود، صدای بیمارش در و دیوار بخش را کر کرده بود و او اسوده خوابیده بود؟
.
.
.
به محض ورودش به اتاق پسرک پرستار هایی را دید که در تقلا بودند برای بستن دست هایش، نه آینه ای شکسته بود، نه کاغذی پاره پاره شده بود، نه روی دیوار ها جای مشتی بود فقط فریاد هایش از سر درد بود فقط در اقیانوس اشکهایش غرق شده بود
ارامبخش هایش را پرستار ها تزریق کرده بودند  
روی مبل گوشه ی اتاق صد و بیست نشست و منتظر تاثیر دارو ها شد
جونگکوک با بی تابی دست هایش را تکان میداد و اشک هایش بند نمی امد، با نگاه متزلزلش چنان دردمند به مردبزرگتر زل زده بود که هر‌ کس او را میدید به حالش میگریست
بلاخره دل و جرعت صحبت را پیدا کرد
-متاسفم اینو بهت میگم جئون اما بیماریت در حال پیشرفته و پنیک هات بیشتر شده از طرفی دز ارامبخشت نباید بیشتر از این بشه اما اول هفته باید ازمایشات رو دوباره شروع کنیم
جان دوباره ای بر تن جونگکوک برگشته بود و از ته دلش اشک میریخت
صدای دردمندش در اتاق طنین انداخت:
-بزارید بمیرم خسته شدم... خسته شدم از بس این سوزنا رو توی بدنم میکنید خستم از زخمی شدن بالام
پسرک بغضش را به زحمت قورت داد
-بکشیدم و بزارید این زندگی کوفتیم تموم شه قسم میخورم دیگه توان ندارم..
دیگر نمیتوانست به سمت تخت پسرک نرود و دستهای زنجیر شده اش را میان دستهایش نگیرد و دستهایش را با کلید کوچکش باز کرد و این بار دستهای پسرک را میان دستهایش به جای دستبند های سرد و فلزی زنجیر کرده بود
مثلهمیشه ارام و دلگرم کننده شروع به حرف زدن کرد
-قول میدم که درمانت کنیم اما نزارم بالات زخمی بشه
دستهای پسرک را رها کرد و لیوان پر از ابی به پسرک داد
-یه ذره اب بخور حالت بهتر میشه
روی مبل ارام نشسته بود و به پسرک زل زده بود
صدای خرد شدن لیوان میان انگشتهای پسرک در اتاق پیچید و و تکه های شیشه کف دست پسرک فرو میرفت اما به جای گریه لبخند میزد
باید خودش را جمع و جور میکرد و پسرک را به اورژانس روانی میرساند
پسرک را از روی تختش بلند کرد و میان دستهایش به سوی در برد اما پسرک کم کم چشم هایش بسته شد
.
.
.
.
.
جونگکوک چشم هایش را باز کرد، باز هم پزشکش را دید و با صدای بی جان و رمقی اسم پزشکش را زمزمه کرد
دستهای پسر کوچک تر را میان دستانش فشرد
- حالت خوبه؟
این بار پسرک با گرفتن دستهایش ارام نشده بود و با قهقهه های دیوانه واری دست مرد را پس زد و و با لحن کلافه اش شروع به حرف زدن کرد
- دستتو بکش عوضی
دستهای پسرک را ول کرد به کج خلقی هایش بعد چندین ماه عادت کرده بود و روی مانیتور کنار تخت ضربان قلب پسرک را چک میکرد و با صدایی کمی به غم نشسته شروع به حرف زدن کرد
- ضربان قلبت نرماله جونگکوک اگر راحتی برگردونمت اتاقت
پسر کوچک تر حالا دستهایش را روی یقه ی مرد میفشرد و بعد لحظه ای دستهایش را کشید
-اسمم الکساندره.. تکرارش کن الکساندر
مشت های پسرک بر سر و صورتش کوبیده میشد اما این بار تسلیمش شده بود و به جای بستن دست هایش تمام اختیارش را به او داده بود
- سیگار میخوام عوضی.
بلاخره پاهایش همراهی نکردند و زانوهایش خم شد
پرستار ها به سمت جونگکوک هجوم برده بودند اما شروع به فریاد زدن بر سر پرستار ها کرد:
- برید بیرون خواهش میکنم.
نیشخندی بر صورت جونگکوکی که حالا خود آرام و درمانده اش نبود نقش بسته بود و لگدی به کمرش کوبید، درد در بدنش میرقصید و استخوان هایش را به بازی گرفته بود
پاکت سیگارش را از جیب شلوارش بیرون کشید و با فندکش به دست پسرک سپارد
-بکش.. آرومت میکنه..
سرفه هایش شدت گرفت و از درد قفسه سینه اش، تنفس برایش هر لحظه سخت تر و دردناک تر از لحظه قبل میشد و دود سیگارش که در کل اتاق پیچیده بود رو به خفگی میکشاندش اما اجازه نداشت چیزی بگوید و لب هایش را به اعتراض باز کند..
.
.
‌.
.
.
- دکی چیشده کی ترکیب صورت جذابتو بفاک داده؟
مرد بزرگتر باز هم با تلخند محو همیشگی اش به پسرک زل زده بود و فقط سرش را تکان میداد
دست پانسمان شده پسرک را میان دستهایش گرفت پانسمانش غرق در خون بود اما بوسید دستهای پسرکی که حالا تک بیمارش بود، با ارامش و لطافت پانسمان غرق در خون جونگکوک را باز کرد.
با چشم های پر شده از اشک به او زل زده بود ولی چرا اشک هایش قلبش را میان منگنه میفشرد؟ اگر میگفت از احساساتش خبر ندارد دروغ بود اما چنین چیزی امکان پذیر نبود
پسرک غرولند کنان و کلافه از سر سوزش دستش زیر لب ناسزایی هایی به پزشکش میگفت، توجهی به حرف های پسرک نکرد و پانسمانش را تموم کرد
- چند روز دیگه کریسمسسه جونگکوک خواهرت میاد دیدنت؟
پسرک سری بالا انداخت و با لحن تلخی زمزمه کرد
- شاید بیاد منتظرش میشم دکی
دستی به موهای پریشان پسرک کشید، لخت تر و ظریف تر از همیشه روی صورتش ریخته بود
- میخوایم توی اتاق استراحت درخت تزئین کنم میای کمکم کنی پسر؟
جونگکوک طوری به وجد امده بود که مثل پسر بچه هایی که اماده رفتن به پارک شدن به مرد نگاه کرد و لبخندی به لب هایش پیوست
-دکی نگفتی کی صورتتو اینطوری کرده
پسرک همراه با تهیونگ از اتاق خارج شد و بلاخره تصمیم به جواب دادن گرفت
-الکساندر... با یکی از بیمارام درگیر شدم
پسرک طوری مشکوک نگاهش کرد و براندازش کرد که میدانست چیزی جز دروغ نمیگوید
-تو بیماری جز من نداری کیم چرت نگو همشون مرخص شدن
از حرکت ایستاد و بازوی پزشک را میان دستهایش گرفت و تند تند پلک زد
-تصادف کردی کیم؟
انگشت های تتو خورده اش را روی کبودی های صورتش کشید، حس لمس شدن پوستش توسط جونگکوک عجیب بود و پوستش را میسوزاند
-نه یه درگیری کوچیک بود پروانه
لقبی از دهنش بیرون پریده بود که نمیدانست از پس ذهنش است یا قلبش لبخندی زد و به سمت اتاق استراحت رفت پسرک سرخ شده بود و بدون حتی یک کلمه حرف دنبالش راه افتاده بود
وارد اتاق استراحت شدند
کاناپه های راحتی که کمی قدیمی شدند اما رنگ ابی روشن خودشان را حفظ کرده بودند، مبلی به شکل ال گوشه اتاق قرار گرفته بود و رویش پر از کوسن های رنگی بود
درخت کریسمس بلندی در مرکزیت اتاق قرار گرفته بود و هیچ تزئینی بر رویش نداشت و جعبه پر از گوی های رنگی و چراغ در کنار درخت قرار گرفته بود
-آماده ای کوک؟
پسرک سری تکان داد و جعبه اول را باز کرد، و ریسه چراغی را دور تا دور درخت پیچید و یک طرف درخت را برای خودش انتخاب کرد و شروع به تزئینش کرد
طوری کودکانه و ذوق زده درخت را تزئین میکرد انگار تا حالا درخت کریسمس را از نزدیک ندیده
-کیم میخوای فقط نگام کنی تو هم اون سمتو تزئین کن
پسرک زیر لب آهنگی فرانسوی را میخواند صدایش لطیف و کمی خش دار از سر فریادهایش بود و طوری ارام زمزمه میکرد که لبخند را به لبهایش هدیه داده بود
-خیلی صدات قشنگه بلندتر بخون کوک
یک ساعت گذشته بود و تزئین درخت بلاخره تموم شده بود
ستاره ای طلایی را روی بالاترین نقطه درخت گذاشت و از روی چهارپایه چوبی پایین آمد
-بعد ۴ سال درخت تزئین کردم دکتر
دردی در صدایش نهفته بود اما لبخند نرمی روی لبهایش نشسته بود وموهایش که تقریبا تا گردنش میرسید را به پشت گوشهایش هدایت کرد
-ولی قشنگ شد درختمون
گوشه ای اتاق استراحت روی مبل کنار جونگکوک نشست و نگاهی به زن پرستار انداخت، فلورا بود
-دکتر کیم شما درختو تزئین کردید؟ چرا به خودتون زحمت داد..
حرفش را قطع کرد
-فلورا حرفتو بگو حاشیه نرو
زن مو بلوند کمی جلوتر امده بود
-یه بیمار جدید دارین باید ویزیتشون کنید از اورژانس روانپزشکی انتقالشون دادن بخش
نگاهی به جونگکوک انداخت و لبخند محوی زد
-باشه فلورا
به سمت اتاقش رفت و روی صندلی اش نشست
کاغذ شرح حال بیمار روی میزش بود
___________________________________________
نام: مین یونگی
بیماری: مشکوک به پارانویا شدید
سن: ۳۱ سال
شرح حال از طرف روانشناس:
خواهر بیمار به اورژانس روانپزشکی فرستادتش چون مشکل اختلال اعتماد کردن و توهم دارد
مین فکر میکنه که اطرافیانش قصد کشتنش را دارند و منزوی تر از قبل شده و تمام دوستانش را به خطر فکر به اینکه به اون خیانت میکنند از دست داده
استعداد خاصی در دروغگویی و خودشیفتگی
___________________________________________
ابروهایش بالا میپرند و عینکش را از چشمانش در میاورد
صدای در زدن میاید و مردی با موهای بلند و مشکی وارد اتاق میشود
احتمالا مین یونگی است
-خوش اومدین اقای مین بفرمایید بشینید
پسر مو مشکی ای که موهایش تا گردنش ریخته انگشتهایش را در هم گره میکند و روی صندلی رو به رویش مینشیند
-یونگی نظرت چیه یکم از خودت بگی؟
بیمارش سرش را کج کرده بود و لبهایش به پایین کشیده شد
-چی بگم؟ یه پسر تنها که همه بهش خیانت کردن و پسش زدن
از همان اول لب به دروغ باز کرده بود و با خواندن پرونده اش فقط متوجه قهار بودن در دروغگویی اش میشد اما باید به طور همدردی میکرد
-مهم ترین کسی که از دست دادی کی بوده؟
با نیشخندی پاسخش را داده بود
-من کسیو از دست ندادم بقیه از دستم دادن
در دفترچه اش حرف های پسر را با خطی بد مینوشت
- درسته، به شغلی مشغول نیستی مین؟
یونگی شانه ای بالا انداخت
-من خیلی با استعدادم ولی از کار کردن خوشم نمیاد چند بار رفتم برای اموزش پیانو ولی دیدم معلم خیلی خوبیم و قطعا کسی لیاقتمو نداره
رو اعصاب ترین بیمارش بود شرط میبست
- منم دیوونه نیستم خواهرم دیوونس که منو اورده اینجا واقعا خسته کنندست
لبخندی تصنعی زد
-متوجهم اما زمان زیادیو توی بخش نمیگذرونی فقط شاید چند ماه رو نیاز به دارو داشته باشی که اینجا میمونی برای احتیاط بیشتر
یونگی پایش را تکان میداد و پوست لب هایش را میجوید، مهم بود و در دفترش اضافه کرد
-چند ماه؟ چطور باید بهت اعتماد کنم که این چند ماهت نمیشه چند سال؟
واقعا از شغلش داشت متنفر میشد احتمالا بیماران پارانوئید سخت ترین بیمارانش بودند
-میتونیم قرارداد بنویسیم اوکیه؟
پسر نچ نچی کرد
-قرار داد به چه دردم میخوره دکتر، من سالمم
دلش میخواست روی میز بکوبد و بگوید نیستی
-ما بیشتر برای چندتا ازمایش میخوایم بستری باشی و دز داروهات باید تنظیم شده باشه توی خونه نمیتونی
یونگی دستهایش را بالا گرفت و غرولندی کرد
-لعنت به هرچی روانپزشکه
باشه من مریضم‌ و اینجا بستری میشم خوبه؟
حرف هایش به شک می انداختش اما باید قبول میکرد
-اتاقت رو فلورا نشونت میده مین، میبینمت

Selenophile|سلنوفیلTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang