باور نمیکرد دیگر هم مادرش و هم پدرش زیر خروار ها خاک دفن شده اند که مسئولیت هایشان یکی پس از دیگری بر سرش میریختند
بیمارستان وان لایف-بخش روان پزشکی
هیچوقت نمیتوانست جایگزین خوبی برای مادرش در ان بیمارستان باشد اما مجبور بود باید قوی میماند.
به اتاق تماما سفید مادرش پا گذاشته بود اما این بار مادرش با فنجان طلایی رنگ قهوه اش رو به روی پنجره در حالی که صدای موسیقی فرانسوی ارامی در اتاق پخش میشد حضور نداشت
با دیدن نام خودش روی میز به جای نام مادرش حس درد را در قلبش حس میکرد اما چاره ای جز نادیده گرفتنش نداشت
صفحه گرامافون مورد علاقه مادرش را روی گرامافون قرار داد و با شنیده شدن موسیقی گوش نواز فرانسوی ای که پخش میشد لبخندی تلخ بر روی لب هایش جا خشک کرد، رو
با صدای در زدن کسی از افکارش بیرون کشیده شده بود با صدایی گرفته گفت:
-میتونی بیای
برادر بزرگترش بود، بلاخره رسیده بود...
حرفی زد که خودش هم میدانست دروغی بیشتر نیست اما حداقل برای برادرش قوت قلب بود:
-خوش اومدی..
کی رسیدی؟ چرا نگفتی بیام فرودگاه دنبالت؟
برادرش نیشخندی غمناک زد
-توی این حال و روزت اخرین چیزی که ازت میخوام اینه که بیای دنبالم
کمی مکث کرد و دوباره به حرف زدن ادامه داد:
-میدونی که مسئولیت بخش روانپزشکی چندان آسون نیست... گرچه آسون تر از اداره کردن یه بیمارستانه اما تا بتونیم خودمون رو جمع کنیم دیر میشه باید از امروز به کارامون سر و سامون بدیم میدونم سخته
در جواب حرف هایش لبخندی زدم و به زور کمی اکسیژن وارد ریه هایم کردم
-سعیمو میکنم، باید امروز رو کلا اینجا باشم و پرونده ی بیمار های مادر رو بخونم و بهشون رسیدگی کنم
برادرش سری به معنی تایید تکان داد و لبخند دل گرم کننده ای زد و ایستاد و به سوی در رفت
-بهت اعتماد دارم امیدوارم از پس همه چیز بر بیای، من میرم اتاق بابا خواستی بهم سر بزنی اونجام
حالا دوباره در اتاق تنها بود، اما این بار زمانی برای سوگواری نداشت
عینک سیاه رنگش را به چشمانش زد، فقط پنج کلاسور با نام بیمارانش در کتابخانه بود و یک کلاسور قطور با نامی کره ای در کتابخانه نظرش را جلب کرد
شروع به مطالعه صفحه اول کلاسور کرد، بیماری که حتی از خودش کوچک تر بود داشت، پسرکی بیست و شش ساله با دو بیماری سخت مثل اسکیزوفرنی و چند شخصیتی در اتاق صد و بیست حضور داشت
روپوش پزشکی سفیدی که قبل از ورودش به بخش منشی مادرش برایش آماده کرده بود پوشید و دستهایش را در جیب های روپوش فرو برد
به سمت اتاق صد و بیست میرفت مشتش را به ارامی از روی ادب به در کوبید و وارد اتاق شد
اتاق پسرک دقیقا مثل تمام اتاق های بخش روانی بود با این تفاوت که چندین کاغذ با طراحی پروانه روی دیوار های سفید و بی روح اتاق چسبانده شده بود که مقداری ان اتاق را قابل تحمل تر میکرد
روی صندلی ای که کنار پنجره حصار کشی شده بود نشست و نگاهی به صورت ارام و بی حس پسر انداخت
-سلام اقای...
به کاغذ در دستش نگاه کرد و ادامه داد:
-..جئون
پسر کوچک تر با صدای ارام و کمی خش داری جواب مرد رو به رویش را داد:
-یه پزشک اتوکشیده ی دیگه؟ پزشک خودم کجاست، مادام لورن کجاست؟
نمیدانست برخلاف اصول است که بگوید مادرش فوت شده یا خیر اما باید میگفت
-پسرش هستم، مادرم دیگه.... دیگه بینمون نیست
پسرک با لحن طعنه آمیزی حرف زد:
خانوادگی بیمارستانو گرفتین دستتون؟
نیشخند صدا داری زد و ادامه داد:
-کاش حداقل مثل ادم طبابت میکردین فقط بلدین چرت و پرت بگین فقط بلدین یه مشت قرص آشغال که حالمو بدتر میکنه بریزین تو معدم
نگاهی به کمر پسرک که پر از قرمزی های اگزما مانند بود انداخت، توی پرونده ی جئون جونگکوک مادرش چیزی درباره بیماری اگزما ننوشته بود
با برخورد انگشتش به کمر پسرک صدای فریادی بلند در اتاق پیچید و دستش توسط بیمارش گرفته شد و طوری مچ دستش میان دست پسر فشار داده میشد که کم کم انگشتانش را حس نمیکرد
-دست کثیفتو به بالام نزن.... درد میگیرن
چشمهای پسرک جمع شده بود و بلاخره دستش را ازاد کرد
در برگه ی شرح حال جئون اضافه کرد:
اسکیزوفرنی: توهم دیداری
باید ارتباط میگرفت با بیمارش اما نمیدانست چطور پس مبتدیانه شروع به حرف زدن کرد:
-به عنوان روانپزشک جدیدت باید یه کم باهم حرف بزنیم موافقی جئون؟
پسر کوچک تر لبهایش را کمی اویزان کرد
-من جونگکوکم احتمالا توی پروندم خوندی که سه ساله بستریم، تو اسم نداری دکتر؟ پسر مادام لورن صدات کنم؟
پسر بامزه ای بود، شیرین صحبت میکرد و کمی لجباز بود اما از لمس شدن متنفر بود، با لحنی که انگار همیشه به او تیکه مینداخت حرف میزد اما جالب بود
-کیم هستم...کیم تهیونگ
حالا از تختش دل کنده بود و رو به رویش ایستاده بود
-دکتر کیم میخوای همینطوری بشینی و نگام کنی؟
تسلیت میگم حالا برو خستم کردی
طعنه میزد، حرف هایش به کل طعنه بود اما جالب حرف میزد پرونده جونگکوک را بست و مقابلش ایستاد و دست هایش را بالا گرفت.
-اوکی اوکی میرم، ممنون از تسلیتت جئون
مرد با روپوش سفیدش از اتاق صد و بیست خارج شد.
کاغذی که متعلق به بیمار دیگر مادرش در زیر ورقه پر از نوشته هایش درباره جونگکوک مخفی شده بود
شرح حال بیمار دیگری به نام آدام را خواند:
بیماری شخصیت مرزی
توهم کاپگراس
به اتاق صد و چهار قدم برداشت و بعد از باز کردن در اتاق با مردی در آستانه چهل سالگی با چشمانی ابی و پوستی گندمی رو به رو شد
مرد روی صندلی اتاق نشسته بود و چندان خطرناک به نظر نمیرسید حداقل کمتر از جونگکوک خطر داشت
لیوانی که احتمالا پر از آب ولرم بود در دستان مرد بود و جرعه جرعه ان را مینوشید.
کتاب میخواند و در عرض یک ثانیه کتاب را به دیوار پرتاب کرد و صدای بهم خوردن ورقه های کتاب در اتاق پیچید و یک قدم عقب رفت
-سلام آدام حالت چطوره؟
آدام سری تکان داد و موهای قهوه ای بلندش که کمی موج دار بود را با کش مویش جمع کرد
جوابش را نداد، توقع میرفت همچین رفتاری از بیمارش انتظار میرفت
مادرش همیشه دقیق بود اما چیزی درباره بالهای جونگکوک ننوشته بود، گرچه بالی نبود فقط افکارش بود اما افکار زیبایی داشت بیماران اسکیزوفرنی معمولا عجیب تر از از افکار داشتن بال بود اما هنوز وقت تصمیم گیری نبود در حالی که فقط چند صفحه از ان پرونده قطور را خوانده بود
آدام میلی به صحبت کردن نداشت، بعد از چند لحظه از اتاقش خارج شد
صدای فریاد های عجیبی از اتاق صد و بیست میشنید اما هیچ کس جز او توجهی به صدا نداشت حتی پرستار های بخش
در اتاق را باز کرد، پسرک دقیقا وسط تختش نشسته بود و زار زار گریه میکرد طوری که انگار کسی بالهایش را شکسته بود
مقداری مکث کرد و به سوی پسرک دوید و چانه اش را میان دستهایش گرفت و صورت گریان پسرک را از زانو هایش جدا کرد
-جونگکوک؟ حالت خوبه؟
پسرک سرش را به معنی نه تکان میداد و قطرات اشکش به روی لباسش میریخت
به سوی در کشیده شد و سر پرستار بخش، فلورا را صدا زد و در لحظه رو به رویش ظاهر شد
با صدای آرامی جواب داد:
-بله دکتر کیم؟
ابروهایش بهم نزدیک تر شدند و اخم روی چهره اش نقش بست و با سرش پسرک را نشان داد:
-قرصاش رو خورده؟ هیچکدوم از پرستارا یا حتی خودت فلورا نیومدی بهش یه سر بزنی وقتی صدای گریه هاش رو شنیدی، اگر به همه ی مریضا اینطوری اهمیت میدین حتی اگر خودکشی هم بکنن با خبر نمیشید
زن ساکت شد و سرش را پایین انداخت و موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد
-معذرت میخوام دکتر کیم، داروهای جونگکوک رو تا ده دقیقه بعد میارم
مرد عصبی تر از پیش غرید:
-چه کاری مهم تر از بیمارای بخشه؟ همین الان قرصاش رو بیار حالش خوب نیست.
در اتاق را روی زن بست و سمت پسرک گریان رفت و سرش را کج کرد تا چشمانش را ببیند
-نمیخوای حرف بزنی پسر؟
تنها جوابش بیشتر شدن گریه های پسر بود، زن پرستار با سرعت زیادی وارد اتاق شد و لیوان کوچک و کرم رنگی را به دستهای پزشک سپرد
با لحنی ترسیده حرف زد:
-دکتر کیم امر دیگه ای ندارید؟
سری به معنی نه تکان داد و بطری پلاستیکی اب جونگکوک را با قرص هایش به او داد
-میتونم خواهش کنم که بخوریشون؟
پسرک قرص هایش را بی معطلی خورد و سرش را روی زانوهایش گذاشت و به پزشکش نگاه کرد
-تو نمیفهمی چه حالی دارم، نمیفهمی این قرصا چه بلایی سرم میارن نه تو میفهمی نه مادرت میفهمید حتی پرستارا هم نمیفهمن
بغضش را قورت داد و با لحن گرفته ای ادامه داد:
-نمیفهمید چون هیچوقت نخوریدن این قرصا رو نمیفهمید عوضیا..... نمیفهمید
لحن جونگکوک سراسر غم بود، تا جایی که آرام شدنش را میدید باید کنار بیمارش میماند، انگار غم زده تر از آن بود که بتواند غم بیمارانش را هم به دوش بکشد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بیمارستان وان لایف-19:49 عصر
حوالی هشت شب بود، باور نمیکرد انقدر در کار و درد های بیمارانش غرق شده است که از یاد برده به برادرش سر بزند
پرونده جونگکوک را در کیف سیاهش گذاشت و روپوش پزشکی اش را به جا لباسی کنار پنجره اویزان کرد
کد خروج از بخش را در مانیتور کنار در وارد کرد و از بخش خارج شد
وارد اسانسور شد و بعد از رسیدن به طبقه دهم سلانه سلانه به سمت اتاق برادرش میرفت
-ببخشید تا الان نیومدم سر بزنم بهت غرق کار شدم
برادرش لبخندی زد
-میخواستم بیام بهت سر بزنم که بگم انقدر خودتو خسته نکنی، روز اول چطور بود؟ بیمارات رو دیدی
تکیه داد و نگاهش را به چشم های خیره و دقیق برادرش داد که داشت سرتاپایش را انالیز میکرد
-بیمارامو دیدم اما یکیشون برام خیلی جالب بود، یه بیمار اسکیزوفرنی با توهم پروانه بودن
برادرش پرسید:
- خب بیمار جالبه اسمش چیه؟
برادرش لیوان ابش را پر کرد و سمتش امد و رو به رویش نشست
-جئون جونگکوک، اول به خاطر کره ای بودنش نظرمو جلب کرد و بعدش به خاطر بیماریش، پسر بامزه و بی خطریه
نامجون با شنیدن اسم پسر دستی در موهایش کشید و با لحن عصبی ای زمزمه کرد:
-پس از خطرناک ترین بیمارت خوشت اومده؟ فقط جون توهم پروانه بودن داره به نظرت ادم خطرناکی نیست و خیلی اروم و دل نازکه؟ احمقی؟ پروندشو کامل نخوندی مگه نه؟
صدای برادرش در کل اتاق میپیچید و و فقط به حرف های برادرش گوش میداد،
نامجون کاغذی که در صفحات آخر کلاسور بيماران بخش روانی بیرون کشید و نشانش میداد
-اون قاتله رسما، اگر چند لحظه پلیس دیرتر رسیده بود اون پزشک قبلی بیمارستان فرانک رو کشته بود البته الانم اون مرد زنده نیست توی کما بود تا یک سال و بعد مرد میفهمی تهیونگ؟ اون خطرناک ترین بیمار بخشه
آب دهانش را به سختی از گلویش پایین داد و تپیدن قلبش را حس کرد، یعنی همه ی روزش را کنار یک قاتل بوده؟
نامجون به حرف هایش اضافه کرد:
-اون از همه پزشکا متنفره مواظب باش دخلتو نیاره کیم کوچیک
متنفر بود از شنیدن لقب کیم کوچیک اما عادت برادرش بود و به هیچ وجه از عادتش دست نمیکشید
-تو از کجا این همه اطلاعات داری؟
نامجون سرش را سمت کامپیوترش کج کرد
-پرونده بیمار هات رو خوندم تا بدونم برات تهدیدی نباشه ولی تو.... تو رفتی توی دل خطر
برادرش هنوز هم فکر میکرد باید از او محافظت کند و دقیقا مثل پدرش نگرانش بود
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
برج اسکای مون-22:20 شب
روی صندلی راک مشکی کنار شومینه اش نشسته بود، کار کردن در بخش روانی چندان اسان هم نبود، گول چهره هیچکس را نمیشد خورد و باید کل روز را مراقب جانش میبود
نگاهش را از اتش شومینه گرفت، مثل همیشه نگاهش به سمت آسمان کشیده شد، آسمان سیاهی که نور ماه روشنش میکرد، ماه کامل بود و با تمام نقص هایش زیبا بود
با شراب سفیدش بازی میکرد و ارام ارام و جرعه جرعه مینوشید
سومین گلاس شرابش را خورد و سکوت خانه سوت و کورش دیگر طوری ازارش میداد که حتی صدای موسیقی یا سوختن چوب در شومینه حالش را بهتر نمیکرد
مثل تمام روزهای اخیر زندگی اش درد سرش ازارش میداد و بی خواب به ماه خیره بود، انگار توقع داشت ماه به حرف بیاید و شروع کند به حرف زدن
البوم چرمی سیاه روی میز کنارش را برداشت و باز کرد، البوم در دستانش اخرین کادوی تولدی بود که مادرش به او داده بود، تلخندی روی لبهایش نقش بست و صفحه ها را به ارامی ورق میزد
در بین ان کاغذ ها صدای خاطرات میپیچید، صدای خنده های خانواده ی کیم، صدای خواهرش در حالی که هنوز میخندید و نگاهش گرم بود برخلاف سرمای یخبندان نگاه حالایش
سیگارش را روی لب هایش روشن کرد و به اتش فندک خیره شد، سیگار هایش خاموش نمیشد یکی پس از دیگری میکشید
حالا ابر های سیاه جلوی ماه را گرفته بودند و رعد برق ها اسمان را به جای ماه روشن میکردند، به یاد داشت وقتی باران میبارید و رعد برق میزد مادرش هر طور شده خودش را باید به بیمارستان میرساند حتی اگر در مهم ترین جشن های زندگی اش بود
باران به پنجره میکوبید و صدای رعد و برق در گوشهایش میپیچید، به ماهی که تقلا میکرد از بین ابر های سیاه خودش را بیرون بکشد خیره بود
لحظه ای که انتظارش را میکشید رسید تلفنش روی اوپن طوسی رنگ اشپزخانه اش شروع به تکان خوردن و ویبره رفتن کرد
باربارا بود، پزشک تاره کار شیفت شب بخش روانی، تلفن را جواب داد
زن با استرس در میان فریاد های بیماران بدون سلام درخواست کمک کرد و با صدایی لرزان حرف زد:
-دکتر کیم بیمار شما فریاداش بخشو برداشته.. کل بخش بهم ریخته..
کدام بیمارش؟ چرا انقدر مضطرب بود؟ همانطور که پیراهن سیاه رنگ را با شلواری سیاه میپوشید پرسید
-اون صدای جیغه کیه؟
زن زمزمه کرد،
-اقای جئون بیمار اتاق صد و بیست
مرد بدون هیچ حرفی تلفن را قطع کرد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
وان لایف-بخش روان پزشکی-00:28 شب
به محض رسیدن به طبقه پنجم صدای فریاد های بلندی در بخش به گوش میرسید و باعث سوت کشیدن گوش هایش میشد، سرش از درد میکوبید و نبض هایش را در پیشانی اش حس میکرد
وارد بخش شد.
باربارا بین اتاق ها میدوید و پرستاران بخش که برایشان عادی بود به هول بودن باربارا میخندیدند
به پرستار ها پرید و وارد اتاق بیمارش شد، بی جان و رمق روی تخت خوابیده بود و جای امپول روی سرشانه اش بود، ابرو هایش در هم کشیده شده بود و از اتاق بیرون دوید و زن را صدا کرد
-خانم کیت!
زن با سرعت با چهره ای غرق در اضطراب به سمتش دوید و نگاهش کرد
-آرامبخش تزریقی بهش زدی درسته؟
زن با سر تایید کرد
به سمت زن هجوم برد و فریاد کشید:
-اگر یه زره با دقت پرونده های سیستمو میخوندی میدیدی که دوز بالای ارامبخش روی سیستم دفاعیش تاثیر میزاره باربارا
دارو های بیمارای بخش رو از دست زن گرفت و بعد از ارام کردن کل بخش به سمت اتاق صد و بیست که صدای ناله های ارام و از سر دردش را میشنید رسید
وارد اتاق شد، پسرک چشم هایش را به زور باز نگه داشته بود و میان ناله هایش زمزمه میکرد:
-بال هام درد میکنه، شکوندتش
ویال داروی الرژی پسرک را از جیبش بیرون کشید و سرنگ را با دقت پر از محتویات ویال کرد
رگ دست پسرک را به سختی میان کهیر هایش یافت و به ارامی دارویش را تزریق کرد
چطور میتوانست ان پسر آنقدر خطرناک باشد که برادرش میگفت؟ نگاهش بیش از حد برای قاتل بودن معصوم بود اما از شخصیت های دیگرش خبر نداشت
قرص های خواب پسرک را به زور به خوردش داد و بعد از اینکه مطمعن شد بخش ارام شده به اتاق مادرش رفت، روی کاناپه طوسی روشن مادرش نشست و سیگارش را بین لب هایش روشن کرد و پک های عمیقی به نخ سفید رنگ میان لبهایش زد
در چشم برهم زدنی صبح شد و کل شب تا صبحش را با فکر و خیال هایش گذرانده بود..
.
.
.
.
.
اول از همه سلام ستاره های کوچولوی من
باز هم اگر کمی و کاستی ای داشت معذرت میخوام
خوشحال میشم نظراتتون رو برام بنویسید
VOUS LISEZ
Selenophile|سلنوفیل
Fanfictionپروانه ای که در قلب یک انسان به وجود می آید را چطور میشود سرکوب کرد در حالی که این پروانه ها ندای ورود عشق در قلب مرده و سیاه و سفید یک پزشک را میدند؟ هیچکس درمانی برای این درد نداشت، جز عاشقی