pt3 کریسمس

22 3 7
                                    

چندین ماه بود که زندگیش فقط در بخش روانپزشکی میگذشت و به محض رسیدنش به خانه اش روی مبل خوابش میبرد، البته همین که در عزا نمانده بود یعنی خوب خودش را سرگرم کارش کرده بود
روزهای اول کارش در این بخش چیزی جز رعب و وحشت برایش نداشت، هسدار های برادرش فقط ترس را به جانش مینداخت اما برادرش همیشه درست نمیگفت، پسر اتاق صد و بیست هیولا نبود فقط درمانده و اسیب دیده بود
زخم ها و کبودی های صورتش حتی کمی هم بهتر نشده بود اما خشم در وجود جونگکوک رخنه کرده بود و نمیتوانست خشمش را خالی کند او مقصر هیچ چیز نبود، درد داشت. هنوز هم با توهم زنده بود توهم تمام نداشته هایش
هنوز هم عزادار بود و منتظر یک کمک از طرف یک کسی مثل هوانگ، همانی که سالها پیش با کشیده شدن پارچه ای سفید رنگ روی بدنش از او گرفته شده بود و زیر خاک دفن شده بود
نا آرمی هایش به خاطر اخلاقش نبود، او زمین خورده بود و انگار هیچکس را نداشت که کمی هم که شده مراقبش باشد
شب کریسمس بود اما خبری از تزئینات در خانه اش نبود، خبری از خانوازه از هم پاشیده کیم‌ نبود، هر سال مادرشان به زور یک شب هم که شده دور هم جمعشان میکرد و با راتاتویی های معروفش از خانوادشان پذیرایی میکرد اما امسال مادری نبود که به تک تکشان زنگ بزند وبگوید به خانه بروند.
از خواهرش خبری نداشت و اخرین روز توی مراسم ختم دیده بودش که حتی یک قطره اشک هم نریخت اما چهره ی قرمزش گواه این بود که شب سختی را گذرانده بوده، حلقه سیاه دور چشم هایش سیاه تر شده بود و تلاشی هم برای پوشاندنش نداشت و در گوشه ای در کت و شلوار سیاهش فرو رفته بود

بیمارستان وان لایف-بخش روانپزشکی-10:22 صبح

با صدای دویدن افراد نامعلومی از خواب بیدار شد و به سوی در اتاقش رفت
پرستار ها داد میزدند (شوک بدین بهش)
پزشکان بی مسئولیت طوری ارام قدم برمیداشتند که حرف پرستار ها را نقض میکرد
با شنیدن "کد آبی" قلبش به درد امد
پزشکش با تیشرت و شلواری مشکی بر خلاف همیشه پا به بخش گذاشت و به سمت اتاق 122 دوید
بلاخره از میان چارچوب در دل کند و به اتاق کناری اش که پسری به نام جیمز با چشم های بسته روی تختش خوابیده بود چشم دوخت
توی پاهایش میلرزید، تمام خاطرات برایش مرور شده بود بلاخره پاهایش همراهی نکرده بودند و تسلیم شد
همهمه ها با صدای تهیونگ ساکت شد (کد سیاه)
پارچه سفیدی را پرستار ها به دست مرد سپردند و بلاخره روی پسر کشیدند
پزشکان طوری با ارامش از اتاق ان پسر جوان که به تازگی جانش را از دست داده بود خارج شدند که انگار نه انگار جوانی بی جان شده و مرده، همه به جز کیم ارام بودند حتی پزشک بی مسئولیت بخش
هنوز نمیتوانست از زمین بخش دل بکند و پاهایش را جدا کند
صدای پزشکش را شنید که صدایش میکند
-جونگکوک خوبی؟
نبود کاش میتوانست خاطراتش که گلویش را گرفتند و حس نفرتش را فریاد بزند کاش میتوانست اما باید سکوت میکرد
-خو.....خوبم
.
.
.
.
.
.
.
دلش میخواست کریسمس را با خانواده از هم پاشیدشان بگذراند اما هیچی چیز درست پیش نرفته بود و حالا در بیمارستان بود و رو به روی درخت کریسمس اتاق استراحت نشسته بود
صدای قدم های پسرک پروانه ای را از صد فرسخی میشناخت به ارامی صدایش در اتاق پخش شد
-خواهرم نیومد؟ زنگ نزد بهت کیم؟
خواهرش به او زنگ نزده بود اما باید به جونگکوک دلگرمی میداد و با صدای ارامی زمزمه کرد
-زنگ زد بلیط پیدا نکرده ولی میاد پروانه
بار دوم بود که این کلمه را به او نسبت میداد اما کاملا از روی غریزه اش میگفت
-دکتر امشب هوانگ اومد اتاقم برام مثل قدیما خوند و باهم رقصیدیم
باید باز هم به او میگفت توهم عشقش را دارد؟
-تازه بغلم کرد و بالهامو بست دکی دلم براش تنگ شده بود خیلی وقت بود نیومده بود پیشم
سوالش را بلاخره به زبان اورد
-جونگکوک قرصاتو خوردی؟
پسرک سری تکان داد و لبخندی زد
سال نو شروع شده بود و صدای در رفتن توپ در کل شهر پیچید
جونگکوک را به اغوش کشید، مراقب بود بال هایش اسیب نبیند
دستهای پسرک دورتنش حلقه شده بود و ارامشی که ماه ها نداشت را به تن بیجانش هدیه داده بود انگار که جان دوباره به او بخشیده باشد
بلاخره تنش را از میان دست هاشی پسرک ازاد کرد و لبخندی زد
-سال نوت مبارک پروان..ه
میم مالکیتش را در اخرین لحظه حذف کرد
-سال نوی توهم مبارک دکی
دست هایش را بی اختیار سمت موهای مشکی پسرک که تازه کوتاه شده بود برد و بهمشان ریخت
-میبینمت
در میان چارچوب در بود که صدای جونگکوک با صدایی ارام در اتاق پیچید
-هی نمیخوای هدیه کریسمستو بگیری؟
از ذوق لبخند شد و به سوی پسرک که مثل بچه های کوچیک نقاشی اش را در دستانش گرفته بود
کاغذ را از از بین دستهای پسرک گرفت و طرح های زیبای روی صفحه و پروانه ی سیاه و سفید کاغذ خیره شد
-چقدر شبیه خودته جونگکوک
هیچ کادویی برایش نگرفته بود البته انتظار کادو گرفتن نداشت
دستش را در جیب شلوارش برد و مثل همیشه پاکت سیگار شرابش را با فندک بیرون کشید
-ببخشید برات کادو نگرفتم، سیگار شراب دوست داشتی درسته؟ اگر دوست داری باهم بکشیم
یک نخ سیگار را از پاکت بیرون کشید و روی لبهای جونگکوک گذاشت، با فندک زرشکی رنگش که هدیه خواهرش بود سیگارش را روشن کرد
-بمون دکی باهم بکشیم
سیگارش را روشن کرد و روی مبل کنار پسرک نشست
-آرزوت چیه؟
تلخندی روی صورتش نشست و دستی میان موهایش کشید
-آزادی... شایدم رسیدن به اون شام کوفتی با هوانگ
بغضش را با حسرت قورت داده بود و چشمهایش پر اشک بود و صدای ارامی داشت
-میخوای برات تعریف کنم دکتر؟
سری به معنی تایید تکان داد و سیگار دوم را روی لب های پسرک روشن کرد
-درست یادمه اون شب یه شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیدم و توی ماشین داشتیم باهم اهنگ میخوندیم اما...
اشکهایش بلاخره روی صورتش جاری شد
-تصادف کردیم...هوانگ رفت اما من زنده موندم.... منه لعنتی کل اتوبانو دوییدم دنبال کمک اما هیچکس کمکم نکرد...
و در آغوش کشید پروانه در هم شکسته اش را
-اروم باش پروانه اروم
طوری گریه میکرد که انگار همین حالا کسی که دوست دارد را از دست داده
دستش را روی موهایش میکشید و سعی میکرد ارامش کند اما لحظه ای دیگه پسرک گریه نکرد
-دکتر برو دیگه دیر وقته منم خستم میخوام بخوابم
.
.
.
.
.
.
برج اسکای مون-2024/1/2-12:25 شب

وارد خانه اش شد اما در باز بود و نیازی به وارد کردن رمز خانه اش نداشت صدای آب از حمام می آمد با حس عجیبی در وجودش طنین می انداخت که انگار میدانست چه کسی داخل حمام است
اما برای احتیاط بیشتر بزرگ ترین چاقوی گوشت بری اش به سوی حمام رفت
در را باز کرد و با دیدن صحنه مقابلش ابروهایش در هم کشیده شد به قطره های خون روی کاشی های سفید کف حمامش چشم دوخت
چاقو از دستهایشروی خون های کف حمام افتاد
نگاهش را به صورت بهت زده و نیشخند بر لب پسرک داد، میتوانست کل محتویات معده اش را بالا بیاورد
-چه......غلطی کردی...هان؟
یقه جونگکوک را میان دستهایش میفشرد و سیلی هایش را روی صورتش میکوبید
-چه غلطی کردی جونگکوک
سیلی هایش را به سر و صورت پسرک میکوبید، صدای فریاد پسر کوچک تر در حمام پیچید
-خفه شو کیم دهنتو ببند
از کف حمام بلند شده بود و به سمت سالن خانه اش رفت
کل محتویات معده اش را در توالت خانه اش بالا اورده بود، تپش قلبش ارام نمیگرفت تنش در وجودش میچرخید و ضعفش را نشان میداد اما باید بلند میشد
خودش را به زور جمع کرد، زانو هایش شلوار کرمی اش حالا به رنگ خون درامده بود
به سوی سالن خانه اش رفت و نگاهش را به پسرک که رو به روی پنجره ایستاده بود داد
-جونگکوک چه گوهی خوردی؟
پسر کوچک تر نیشخندی زد و دستش را میان موهایش کشید
-هیچی اومدم خونه دکترم، عیبه؟
این وسطا یه دوشم گرفتم البته اب خونت همچین گرم نیست
دلش میخواست کل اجزای صورت پسرک را به رنگ بنفش در بیاورد و مشت هایش را رویش خالی کند اما باید اول میفهمید چه اتفاقی افتاده و بعد حرف میزد
-باید برگردی وان لایف نمیدونم چطور از بخش فرار کردی ولی میدونم اگر برنگردی چه اتفاقی میوفته
پسرک پوزخند تمسخر امیزی زد
-دکتر وقتی رمز در بخشو پشت کارت بانکیت میچسبونی انقدرم احمق نیستم که نفهمم بیشتر دقت کن از این به بعد
پسرک دیگر جونگکوک ارامش نبود الکساندر بود همان مرد به لجن کشیده شده..
کرواتش داشت گلویش را میفشرد، تنفسش طوری سریع شده بود که هر لحظه میتوانست از نفس کشیدن هم خسته شود، سرفه هایش شروع شده بود و حس میکرد هوایی در بدنش نیست
-کشو......ی.... کنار...... تخ......تخت.....
صدای زنگ در خانه اش میامد اما هیچ چیز جز ذره ای برای تنفس برایش هوا اهمیتی نداشت.

Selenophile|سلنوفیلOù les histoires vivent. Découvrez maintenant