7.fate.7

46 9 8
                                    

  
سرنوشت

نزدیکای صبح بود،هوا روبه روشنی میرفت ولی هنوز افتابی طلوع نکرده بود. نامجون در ارامش درحال پماد زدن به پاهای زخمی جانگکوک بود،جانگکوک باز هم معذب و مضطرب نشسته بود تا استادش زخماش رو مرهم کنه....                       
_"لازم نیست از من خجالت بکشی،میدونم که منو به چشم استادت می بینی ولی من میتونم دوستت باشم پس فقط انقدر  معذب نباش.... اوکی"                  
جانگکوک به ارومی سرش رو به معنای باشه تکون داد ولی هنوزهم عضلاتش رو سفت گرفته بود و نمیتونست به چشمای استادش نگاه کنه و از طرفی مدام پوست داخل لپش رو میجویید

نامجون به ارومی روی زخمای جانگکوک پماد میزد و روی اون هارو با چسب زخم میپوشوند. جانگکوک بی حرکت نسشته بود و فقط به دستای استادش نگاه میکرد.نمیدونست باید چی بگه که دوباره استادشو نا امید نکنه ........

نامجون بعد از تموم شدن کارش پاهای جانگکوک رو گرفت و تازه متوجه سرما و لرز خفیف بدنش شد .  لحافش رو از پشت سرش برداشت و به ارومی دور جانکوک کشید _"همین جا بشین الان برمیگردم"   جانگکوک ضربان قلبش بالا رفت، اون دوباره داشت میرفت؟؟ با چشمای که دوباره نمناک و ترسیده شده بود پاهای نامجون رو گرفت -"نه... خواهش میکنم،لاقل بزار ازت عذرخواهی کنم"

نامجون متحیر به حرکات هیجانی جانگکوک نگاه میکرد......  با دیدن کوکی یاد عزیز ترین ادم زندگیش میوفتاد. نمی خواست تاریخ دوباره براش تکرار بشه،هنوز یادش بود که بخاطر رفتارش چه عواقبی رو به جون خریده بود ، دیگه نمیخواست تکرار کنه ،دیگه تحمل اون لحظات رو نداشت . پس این بار با ملایمت جانکوک رو از خودش جدا کرد و بازو هاش رو گرفت و به چشم های نمناک و قرمز جانکوک نگاه کرد  
_"کوک، تو کاری نکردی که بخوای عذرخواهی کنی... باشه؟؟؟"       -"پس چرا دوباره داری میری؟"          
_"میخوام برات پتو بیارم،بدنت یخ کرده ... اینجوری مریض میشی"          

قلب کوک محکم تر میکوبید تا حالا اینجوری مورد توجه ومحبت قرار نگرفته بود اروم مشتش رو باز کرد و اشکای بلوریش رو از صورت معصومش پاک کرد . نامجون وقتی متوجه شد کوک اروم شده به سمت پتو وهیتر برقی رفت .به کوک کمک کرد دوباره رو مبل بخوابه و پتو روی بدنش کشید و هیتر کوچیک رو دقیقا روی میز مقابلش قرار داد ...                         
کوکی رو مبل دراز کشیده بود. هنوز گرمای دست نامجون رو روی بازو هاش سنگینی میکرد و داشت به این باور میرسید که چقدر به این گرما احتیاج داره.......

هوا دیگه روشن شده بود ولی هنوز خورشید پشت ساختمون های بلند پنهان بود

نامجون تمام مدت حواسش به کوکی  که رو مبل اروم گرفته بود جمع بود این دفعه دیگه جای هیچ اشتباهی نداشت اگر اتفاقی واسه کوکی مبوفتاد دیگه هیچ وقت نمیتونست خودشو ببخشه. باید یه کاری میکرد نمیتونست دست روی دست بزاره تا اتفاقای گذشته دوباره یکی یکی پیش  بیاد  و همچی از کنترلش خارج بشه. قبل از اینکه کوکی بیدار بشه سری به کافه نزدیک گل خونه زد و دوتا قهوه با ساندویچ خرید و به گل خونه برگشت. قهوه ها رو روی میز گذاشت و با اروم ترین لحن ممکنش کوکی رو صدا زد که بیدار بشه..... بعد از اون شب کذایی و خماری هایی که کشیده حتما گرسنشه .. کوکی اروم سرجاش نشست به نظر حالش خوب میومد دیگه اضطرابی نداشت و به نظر نمیرسید که احساس تنهایی بکنه .. نامجون میخواست دقیقا کنارش بشینه و بهش کمک بکنه ولی به کوکی اجازه داد تا راحت تر با فضایی که داخلش قرار گرفته ارتباط برقرار بکنه ، پس فقط قهوه و ساندویچش رو برداشت و روی مبل تک نفره نشست  کوکی هنوزم خواب توی چشم هاش معلوم بود       

  _"قبل از اینکه صبحانتو بخوری بهتره که از اون شربت خماری بنوشی به سردردت کمک میکنه"                            

کوکی هنوزم حرفی نمیزد فقط دستش رو اروم به سمت شربت خماری برد و اون رو  نوشید بدون اینکه چهرش از اون شربت بدمزه توی هم فرو بره، نامجون تمام حرکات کوکی رو تحت نظر داشت ....... ته دلش امیدوار بود شباهتایی که دیشب متوجهشون شده سوتفاهم باشه و کوکی فقط مثل یه جوون احمق عادی رفتار کرده باشه و اون چیزی که تو ذهنشه فقط یه اشتباه باشه..............                                                    

کوکی قهوش رو از روی میز برداشت و ازش نوشید مثل اینکه قصد نداشت ساندویچش رو بخوره ، نمیخواست چیزی بخوره چون احساس میکرد دیشب به قدری گند زده که حتی حق نداره از قهوه توی دستش بنوشه چه برسه به ساندویچ...........
پیش خودش فکر میکرد با اینکار میتونه خودش رو تنبیه کنه که دیگه ادم مزاحمی نباشه ولی حواسش نبود که دوتا چشم تیز کمی اون طرف تر داره روحشو میبینه و ممکنه بابت اینکارش سرزنش بشه ......  

اما نامجون اشتباهاتش رو تکرار نمیکرد. سمت ساندویچ خم شد و همینطور که کاغذش رو باز میکرد رو به کوکی گفت
_" من معمولا از این کافه صبحانه می گیرم نمیدونستم تو صبحا چی میخوری برا همین ساندویچ محبوب خودم رو برات گرفتم، بیا بازش کردم"                
تمام احساسات منفی کوکی ناپدید شد انگار تمام دلایلی که میخواست بابتش به خودش گرسنگی بده ناپدید شده بود .. ساندویچ رو از دست نامجون گرفت رو شروع به خوردن کرد ، اون لنتی حتی سلیقش تو ساندویچج ها هم خوب بود .. بعد از اینکه با ولع لقمش رو قورت داد بالاخره صحبت کرد         
-"من صبحا چیزی نمیخورم، وحتی تو طول روز ........... ولی این ساندویچ واقعا خوشمزس.... ممنونم که برای منم از همین گرفتی"   
نامجون شکه شد ، هیچ کدوم از شک هاش اشتباه نبود کوکی توی همون گودالی افتاده که عزیزترین فرد زندگیش سال ها باهاش دست و پنجه نرم میکرد به زور ظاهر خودش رو حفظ کرد و لبخندی زد
_"کوکی،من باید برم جایی اگه امروز کلاس نداری میتونی اینجا بمونی و بعدش مغازه رو باز کنی؟؟"                             
کوکی اروم سرش رو تکون داد ، دیگه مثل دیشب مضطرب و پریشون نبود......  نامجون نمیخواست کوکی رو ترک کنه ولی باید میرفت و کسی رو میدید، پس از اتاقک پشت گل فروشی بیرون اومد و از داخل مغازه با گل های عجیب وکم یابش خارج شد ........

نور طلایی افتاب از لابه لای ساختمان های بلند روی زمین می نشست امابه گل فروشی کوچیک استاد کیم نمیرسید ..... گل فروشی هنوز تاریک ومتروک به نظر میرسید ، گل های کمیاب و عجیبش حس سرمای رو به وجود همه می انداخت ، در انتهای این غربت ،پسر شرقی ای نشسته بود که با تمام وجودش به اون گرمای افتاب سرصبح نیاز داشت تا زندگیش رو جریان بده...............

👥️️👥️️👥️👥️️👥️️👥️️👥️️👥️️👥️️👥️️👥️️👥️️👥️️👥️️

سلااااااااااااااااامممممممممم عزیزان
ببنید کی برگشته

بابات بد قولی هاییم عذر میطلبم ولی بدونید این چندماه بشدت گوه به روزگارم بود خلاصه حس نوشتنم نمی امد به هرحال...

این پارت خعلی مهمه یجورایی یه خلاصه ای از کل داستان به صورت غیر مستقیم درش نهفته شده

امیدوارم از خوندشن لذت ببرید🖤🦋

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

oldnes on 20Where stories live. Discover now