غیر منتظرهاین پیاده روی های بعد از کلاس یه روزی از پا درم میارن ولی تا وقتی بتونم مغزم و اروم کنم مهم نیست، امروز..... نمی دونم شاید بشه گفت عجیب بود.....
در واقع هنوزم نتونستم یسری اتفاقات رو درک کنم مثل حرفای صبح هانا یا اون نگاه عجیبش، همینطور اتفاقی که تو کلاس برام پیش اومد ، و خوب استاد کیم............"جانگکوک، وقت شامه ،بهتره عجله کنی"
_"باشه مامان، فهمیدم"
در واقع همون موقع که رسیدم بهم گفته بود موقع شامه و منم بهش گفته بودم 10 دیقه دیگه سر میز حاظر میشم ولی خوب اون علاقه خاصی به تکرار حرف های بیهوده و تکراری داره حتی دوست داره سوالایی بپرسه که جوابش رو میدونه و با این حال عجیب غریب خانواده منم........سر میز شام هیونگ از اتفاقات مسخره ای که سر کارش پیش اومده بود میگفت و جوری اونا رو تعریف میکرد که انگار واقعا خنده دارن، خنده داره ،فک نکنم استاد کیم ادمی باشه که از این خاطرات چرت تعریف کنه و با دهن باز بخنده اونم وقتی هنوز غذا تو دهنشه..........
" پسر توهم باید امتحانش کنی ، کسایی که سر کار باهاشون اشنا میشی واقعا با اسکلای دانشگاهی فرق دارن"
_" اره اونا عملا دوسه لول بدبخت تر و افسرده ترن"
خعلی خوب فک کنم حرفای تو مغزم رو یک مقدار بلندتر از همیشه گفتم........
سرم رو بالا اوردم و به لبخندای مسخره و چشمای منتظرشون نگاه کردم، مثل همیشه باید حرفم رو براشون توضیح میدادم، مثل همیشه ساده ترین حرفام رو یا متوجه نمیشن یا فک میکنن بهشون توهین کردم_" منظورم اینکه من الان یه دانشجوی معماریم که به اندازه کافی سرم با پروژه ها و ماکت ها شلوغ هست و اگر که بخوام سر کار برم ....... نمیدونم من ادمی نیستم که بتونم هندل کنم ، میدونی منظورم همین بود"
در واقع منظورم این بود که چون در ازای ساعتایی که از عمرت حدر میدی دارن بهت پول میدن دلیل نمیشه بهتر از من باشی ولی خوب چون بعد از گفتن این حرف احتمالا خانواده اسیایم توبیخم میکردن ترجیحم این بود که کلا راجع به منطور اصلیم حرف نزنم....... و خوب اون ابله هنوز نمیدونی اون اسکلای دانشگاهی چقدر سرم گرم کنندن.......
"متوجه منظورت میشم پسرم، ولی اینو باید بدونی که باید از یه جایی مستقل بشی تا بتونی روی پای خودت بایستی"
ینی استاد کیم هم همین بحثای فاکی رو با خانوادش داشته یا خودش الان داره سر مستقل شدن پسرش و بیشتر پول ارث جمع کردن چونه میزنه؟؟شاید اصلا یه دختر داره ؟؟ اما به نظر نمیرسه که بخواد همچین مسایلی رو سر میز شام پیش بکشه .........واو، فک کنم هانا درست میگفت من واقعا به یه روانشناس فاکی نیاز دارم.....
از غرق شدن تو افکاری مثل انالیز رفتاری استاد کیم سر شام رسیدم به نیمه شب تو بالکن و هنوزم ذهنم در گیر اینکه اون استاد لنتی واقعا بلده چجوری لباس بپوشه.........
"هعی داشتم دنبالت میگشتم"
_" چیزی میخوای بگی هیونگ؟"
" اره در مورد اون شغلی که داشتی سر میز راجع بهش حرف میزدی ... میدونی همون گل فروشیه"
این چی داره میگی، دوباره چه گندی زدم؟
_" اهان اره اون گل فروشی نزدیک دانشگاه...."
" میدونی اگه بخوای میتونم بیام اونجا و ضمانتت رو بکنم میدونی ، مثل یه داداش بزرگتر... چون فک نکنم حتی برای بابا مهم باشه......"
اها پس موضوع اینه مشکلات پدرانه(daddy issues) هیونگ بیچاره حتما خیلی سرخورده شده که باید تنهایی دنبال کار میگشته
BINABASA MO ANG
oldnes on 20
Fanfictionتو بهترین ایدهای بوده که واسه زنده موندن داشتم ببخشید که کنارت نموندم من دوباره به دنیا میام دقیقا همونجوری که باید... وتا اخر عمر عاشقت میمونم کاپل :جانگکوک و نامجون