حواس پرتیساعت ۴ عصر:
الان چند ساعتی میشه که بعد از ناهار رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم شایدم چند دقیقه حتی چند روز زیاد مطمعن نیستم، فقط میدونم که بعد از ظهره و افتاب داره به سمت غرب مایل میشه شاید شرق نمیتونم تشخیص بدم.
صداهای مغزم اجازه نمیده به این مسائل کم اهمیت فکر کنم ، درسته که دارم راجع بهش فکر میکنم ولی جایگاهی تو مغزم نداره، خوب باشه بیا لاقل با خودمون رو راست باشیم، دارم به این چرت و پرتا فکر میکنم که فقط بدونم دارم به چی فکر میکنم...
این اصلا خوب نیست، من حتی نمیدونم باید به چه فکر کنم......ویییززززززززز وییزززززز و یه صدای مبهم
خوب خوبه صدای زنگ تلفن میاد این میتونه حواس پرتی خوبی باشه بزار ببینم کی میتونه باشه....
"کوک محض رضای فاک ابن پنجمین باریه که داره گوشیت زنگ میخوره و فقط بهش زل میزنی، فقط جواب اون لنتی رو بده!!!!"
صدای داداشم بود که داشت از اتاق روبه رویی داد میکشید، فک کنم این جواب ندادن ها باعث شد خوابش بهم بریزه، ولی چی داشت میگفت؟؟؟ پنجمین بار؟؟ غیر ممکنه گوشیم پنج بار زنگ خورده باشه و من متوجه نشده باشم.....در با لگد باز شد و هیونگ با چهره پف کرده تو چهار چوب در قاب گرفته شد!!
" کوک کم کم دارم به شنواییت شک میکنم یا اون کوفت رو سایلنت کن یا جوابش رو بده. من واقعا خستم و به خواب نیاز دارم باشه؟؟"
_" باشه هیونگ الان خفش میکنم برو به خوابت برس."
"باشه باشه نیاز نیست استرس بگیری ، هیونگ فقط داره شرایط رو برات میگه خب؟؟"با این حرفش متوجه شدم که سیخ روی تخت نشستم و دارم سعی می کنم پوست کنار ناخن شستم رو به دندون بگیرم، اما لرزش دستم اجازه نمیده.
_"استرس ندادم هیونگ فقط، شوکه شدم!! همین"
" خعلی خوب پس من میرم و توهم به گوشیت جواب بده"
با تکون دادن سرم جوابش رو میدم و متوجه میشم گوشیم دوبار داره دوباره زنگ میخوره .هیونگ یه نفس عمیق کشید و از اتاق بیرون رفت، و قطعا یادش نرفت که هم در اتاق من و هم اتاق خودش رو ببنده که حداقل یه مانعی برای درز صدا به وجود بیاره.
بزار ببینم، انگار واقعا یکی ۶ بار بهم زنگ زده....
اوه، هاناس، حدس میزدم اون فقط میتونه انقدر پیگر من باشه خوب چون ما دوتا خعلی وقته همو میشناسیم فک کنم قلق من دستش اومده باشه..." کوکی؟؟ حالام که جواب دادی نمیخوای حرف بزنی؟؟ خدایا... من یه روزی از دستت دق میکنم..."
_" سلام هانا، باید ببخشید،منو میشناسی که.. بعضی وقتا مغزم درست کار نمیکنه و فقط ....."
" اره اره میدونم، فقط خفه شو ..."لحنش کلافه و خستس، فک کنم فقط باهام دوسته چون مدت زیادیه که همو میشناسیم. این اصلا خوب نیست نباید مجبورش کنم...
_" چیزی میخواستی بگی؟؟؟ منظورم اینکه، خوب ۶ باز زنگ زدی!"
" اره، امشب و که یادت نرفته؟؟ میدونم یادت رفته پس دوباره بهت میگم، ساعت ۷ میام دنبالت تا بریم مهمونی یکی از بچه های کالج، نیاز نیست رسمی لباس بپوشی چون جمع خودمونیه و اکثر ادما رو میشناسی ولی دلیل هم نمیشه چون جمع خودمونیه مثل کارتون خوابا لباس بپوشی.... "
ESTÁS LEYENDO
oldnes on 20
Fanficتو بهترین ایدهای بوده که واسه زنده موندن داشتم ببخشید که کنارت نموندم من دوباره به دنیا میام دقیقا همونجوری که باید... وتا اخر عمر عاشقت میمونم کاپل :جانگکوک و نامجون