1.Silence of hubbub.1

92 12 2
                                    

                                            سکوت هیاهو

نورها،رنگ ها، صداها، چهره ها، لبخند ها همشون وجود دارند اما تو این لحظه درکی ازشون ندارم انگار من تو دریا غرق میشیم و اونا به کارشون ادامه میدن.
بین من و بقیه یه اقیانوس فاصله اس. دست خودم نیست هر روز دارم دور تر میشم از طرف حرف زدن و فکر کردن بگیر تا لباس پوشیدن و ....
با تکون خوردن شدید شونم متوجه زمان شدم، تو حیاط، دور یه سطل که توش شعله اتیش دیده میشد نشسته بودیم و انگاری کریس داشت یه چیزایی میگفت...
"هی .... دارم باتو حرف میزنم اصلا شنیدی حرفامو؟؟"
_"نه حواسم پرت شد!! فک کنم امشب زیادی خوردم و کشیدم..
چی میگفتی؟؟"
" پسر تو دیگه کی هستی ینی یادت نیست چی میگفتیم؟؟ تو حتی بهم پیشنهاد دادی اگه واقعا ازش خوشم میاد پیشنهادش و قبول کنم!!"
_"من گفتم؟؟ مطمعنی؟؟"
"داری سربه سرم میزاری "
_" نه نه نه ، فقط یه لحظه حواسم پرت شد. به نظرم اگه... اگه دوستش داری باید به توافق برسید یا یه همچین چیزی!؟"
"خعلی خوب فهمیدم، میدونی اگه درست پیش نرفت میام سراغتو میدونم باهات چیکار کنم"
هیچ ایده ای ندارم که داشت چی میگفت و من چرا اون حرف رو زدم حس خوبی ندارم باید سعی کنم یادم بیاد اون امریکایی لنتی خعلی گندس مطمعنم اگه پیشنهاد اشتباهی بهش بدم بفاک رفتن زیرش بهترین اتفاقیه که میوفته، خدایا چرا هیچی یادم نمیاد اون چه کثشری داشت میگفت؟؟
_" خعلی خوب ببین چی میشه سعی کن جوش نیاری مرد"
کریس یه نگاه عجیب به چشمای به خون نشستم انداخت و رفت سراغ همون یارو تا باهم به تفاهم برسن .
تا هیکل بزرگ و عضله ایش از جلوم کنار رفت هانا رو دیدم که با نگاهش داشت روحم و سوراخ میکرد . اون عوضی همیشه میفهمه چی تو مغزمه .
نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو با هوای بیرون از خونه پر کردم فک کنم این اولین نفس امشبه که به دود اغشته نیست.
اون سمت حیاط هانا با حالت خاصی که متوجهش نمیشدم فندکش رو روشن کرد و جلوی سیگارش گرفت.
بعد از بیرون فرستادن اون دود دوباره چشمای نافذش رو بهم دوخت:
"تو کل مدت داشت میگفت دوس دخترش عاشق یکی از دخترای خوابگاهشون شده و بهش پیشنهاد داده تا سه تایی رابطه رو پیش ببرن،  بعد تو 'گفتی :حتی توی تخت؟' و اون 'گفت :هنوز ازش نپرسیده و برای همین کلافه شده چون دوست دخترش جواب پیامشو نداده' و بعدش تو 'گفتی: اگه واقعا ازش خوشش میاد پیشنهادش رو قبول کنه 'و بعد دیگه معلوم نشد فکرت کجاست.....البته قبلش هم معلوم نبود ولی حداقل تو بحث شرکت کردی"
_" اااآههاااا، حالا فهمیدم."
"تو حالت خوبه ؟؟"
"خودت چی فکر میکنی"
" میدونم خوب نیستی ولی تا خودت نگی نمیتونم کمک کنم. میفهمی که؟"
_" بهت نمیگم چون نمیتونی کمک کنی ، چون به مشکلات خودتم اضافه میشه پس خواهشا دیگه نپرس"
دوباره همون حس غرق شدن اومد سراغم صدای هانا که داشت التماس میکرد که به خودم بیام و این بازی رو تمومش کنم رو میشنیدم اما نا واضح بود انگار صداش بین دیوار های اب گم میشد

👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤👤

خب خب خب ....‌
یاسی صحبت میکنه اینم از اولین پارت بچه ها این رو به عنوان مقدمه در نظر بگیرید
میدونم خعلی مبهمه ولی نگران نباشید چون شما در حال خوندن پرفکت ترین و معمایی ترین و خفن ترین فیک خاور میانه و اطراف هستید

یکم دیگه تحمل کنید توی پارت دو شخصیت اصلی رو، براتون رو میکنم و داستان خعلی روند اشکار تری پیدا میکنه

خوب دیگه تا شماها جمع و جور بشید و این فیک یکم جون بگیره من برم پارت دو رو بنویسم

بابای🖤🦋

oldnes on 20Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang