5.vacuity.5

56 10 2
                                        

خلاء

ساعت ۱۰ شب:
رو به روی در خانه خانواده جئون، پسری ایستاده بود که روحش به ارامی محو میشد، روحی که امروز تازه متوجه وجود ان در خودش شده بود. حرف ها و فریاد های داخل خانه نا مفهوم ولی قابل درک بودند. کوکی دست هایش را به دستگیره در رسانده بود ، صدای تلاتم اب را پشت در حس میکرد. زیاد، عمیق و تیره بود .

کوکی در خانه را باز کرد و اب های حبس شده پشت در جسمش را بلعید. صدای جر و بحث پدر و مادرش ناواضح و مبهم بود هیچ چیزی نمیشنید ، پایین پاگرد پله های خانه وقتی سعی میکرد بی سروصدا به اتاقش برسه ، جمله کوتاهی از سمت مادرش در گوشش سوت کشید، چند لحظه ای خشکش زد ،
" بهت گفته بودم بچه دوم نمیخوام"

و دوباره در دریایی از سیاهی غرق شد. جسمش به زور روح غرق شده اش را به دوش کشید و در اتاقش حبس کرد.

روبه روی اینه اتاق کوکی از زیر اب های عمیق پسری رو دید که خودش بود ولی غمگین، بی تفاوت و مرده. از اول هم تلاشش برای برگشتن به جسم دردمندش اشتباه بود، جانگکوک نحات پیدا نمیکرد، هیچ حسی در جسمش وجود نداشت که بهش چنگ بزنه پس مثل همیشه به عمیق ترین و تاریک ترین نقطه روحش پناه برد.

جانگکوک مثل همیشه با صدای الارمش بیدار شد، لباس های مشکیش رو پوشید، و با بدخلقی از خونه بیرون زد. از کافه نزدیک دانشگاه یه ایس امریکانو و یک لاته با سیروپ وانیل گرفت و روی نیمکت همیشگی منتظر هانا موند

گذر زمان رو متوجه نمیشد، دانشگاه خعلی زودتر از چیزی که بهش گذشته بود تموم شد و مثل همیشه به یک حواس پرتی نیاز داشت......
مثل همیشه. . .
پس فقط با دوستای دانشگاهیش که هیچ رابطه دوستانه ای باهاشون نداشت به سمت بار قدیمی و ارزون قیمت همیشگیشون راه افتاد و تاجایی که میتونست از ویسکی ارزون قیمت و بدمزه همیشگیش خورد و مثل همیشه پاکت های سیگاری که تموم میکرد رو روی هم چید و مثل همیشه وقتی فهمید این همه سیگار فایده نداره از فرانک رول علفش رو کش رفت و عمیق ترین پک های زندگیش رو از اون رول سفید بدبو گرفت ....
ولی این بار مثل همیشه نبود..
نمیتونست مثل همیشه بیخیال باشه و به جک های مسخره و خاطرات سمی سکس های بچه ها تو حالت مستی کثخنده بزنه حتی نمیتونست به هانا که دوباره با اون نگاه های تیزبینش بهش خیره شده اهمیت بده
جانگکوک حتی بعد از اون همه سیگار و الکل حالت تهوع نداشت و سردرد نگرفته بود، اون نمی تونست حواسشو پرت کنه

اما چرا نمیتونست حواسش رو پرت کنه؟ یه فکر مزاحم اجازه خوشگذروندن بهش نمیداد.‌..
نمیدونست اون دقیقا چه فکریه چون هم مست و هم های بود اما میدونست امروز نباید مثل همیشه باشه یچیزی امروز درست پیش نرفته بود‌‌‌‌....

از این حسی که داشت متنفر بود. چرا نمی نونست بیخیال باشه و اوج فکر کردنش این باشه که نوشیدنیش رو با چی مخلوط کنه؟

oldnes on 20Où les histoires vivent. Découvrez maintenant