زمین میلرزید، مدام انفجار رخ میداد و اینها حاصل برخورد همان شهاب سنگهای نورانی با زمین بودند. شهاب سنگ یا موجود فضایی؟
یونگی دوید و پشت ماشینی، خلاف مسیر انفجارها پناه گرفت. رویش را برگرداند و زنی ترسیده را تکیه زده به ماشین دید. مسیر نگاهش را دنبال کرد و دو متر قدِ عریان دید، بدنی آهنین، کمری باریک، دستانی دراز و پاهای کج و معوج. اخم-هایش از ترس و تردید و درد و تعجب در هم گره خورد و صدایی فریاد کشید:
- فرار کنید!اما آن صدا هم خیلی زود قطع شد.
یونگی سریع شروع به دویدن کرد. تانک، آمبولانس و ماشینهای صلیب سرخ از کنارش با سرعت میگذشتند و جانشان یا صدای آژیرهایشان گرفته میشد. یونگی میدوید؛ از نظر خودش میدوید، اما نمیدانست که طاقتش طاق شده و قدمهایش از درد آهستهاند.
انفجاری از چپ شدن آمبولانس رخ داد و لحظهای بعد در پی آن، یونگیِ بیهوش شده میان شیشه های تکه شدهی ماشین دیگری پرت شد.
این آخر کار بود؟مکان ساکت؛ روز اول
چشمهایش را باز کرد و سریع به سرفه افتاد، ولی در لحظهای دستی روی دهانش قرار گرفت و یونگی با چشمهای تار و دستهای لرزان سعی کرد قاتل نفسهایش را ببیند و دستهایش را کنار بزند. صدایی سریع گفت:
- هیس، هیچی نگو، ساکت باش.و چشمهایش که دید بهتری پیدا کرده بودند، افرادی را بالای سرش دید که با التماس علامت به ساکت بودن میدادند.
یونگی ساکت شد و تکان نخورد. دستها از صورتش برداشته شدند و مرد مقابلش با ایما و اشاره نشان داد که ساکت باشد.
آن را میان افراد دیگر بردند و با نشان دادن آنها به او، پس از مدتی کاغذی را به او نشان دادند.
روی آن کاغذ نوشته شده بود:
آدهای فضایی اینجا هستن. اونها شکارمون میکنن. نابینا هستن، ولی به هر صدایی واکنش نشون میدن؛ پس ساکت باش.از آن پس، روز را با روزهی سکوت سپری کردند.
شب شده بود و چشم، چشم را نمیدید. یونگی کنار پنجرهای ایستاد و پس از درآورن دفتر نارنجیاش از توی جیبش، توی آن نوشت:
کنترل وضعیت قبل از مرگم از دستم خارج شده. هنوز گیجم و نمیفهمم که چیشده، اما انگار یه بازی کثیفه و برقها رفتن. دارم زیر نور ماه مینویسم. کاش فقط برق رفته باشه و سکوت معیار دنیای جدیدمون نباشه.بعد از اینکه دفتر را خوب توی جیبش جاگیر کرد، کمی اینور و آنور رفت و گشت تا بالاخره گربهاش را بیرون از ساختمان در میان خرابهها پیدا کرد. با ترس و استرس از پنجرهی بیرونی ساختمان چند طبقه به گربهی خاک خوردهای که ساکت، گوشهای ایستاده بود و منتظر کوچکترین خطری بود تا بگریزد، نگاه کرد. نمیدانست اگر در را باز کند و سمت گربه بشتابد، آیا در صدا میدهد یا نه؛ پس بیخیال این موضوع شد و همچنان در انتظار اینکه موضوعی باعث شود نارنگی رو به سمتش برگرداند، نشست.
هر چند لحظهای یکبار با وجود تمام دردی که در تنش مینشست، سر پا میشد تا نارنگی را رصد کند. پس از ده دقیقهای، خیلی ناگهانی رعدی بر آسمان زد. یونگی لحظهای بالا پرید، اما خیلی سریع به آسمان نگاه کرد و لبخندی زد:
- آفرین خدای بیعرضه، همینه. آفرین!
YOU ARE READING
Mute days | Taegi
Fanfictionیونگی مبتلا به سرطان بود. میدونست که چه بلایی سرش میاد. داشت برای آخرین روزهاش برنامه ریزی میکرد، ولی همهچیز اونطور که ما میخوایم پیش نمیره مگهنه؟ زمین میلرزید. زمین پر از خرده شیشه و گرد و غبار بود و هرکس که جیغ میکشید بعد از ثانیهای خفه...