فردی بالای سرش ایستاده بود و او هم گویی شوکه و ترسیده بود.
یونگی لبهاش را روی هم فشرد و فرد مقابل لب زد:
- تو میتونی حرف بزنی؟و یونگی متقابلا لب زد:
- نباید حرف بزنیم. بخاطر هیولاها باید ساکت باشیم.لبهای پسر مقابل به شکل O درآمد و یونگی خیرهی آن شد.
وقتی پسر از نگاه خیرهی یونگی متعجب شد، یونگی چندباری پلک زد و یا خجالت رو از او برگرداند. برای عوض کردن بحث، لب زد:
- خوب میشد که توی این خرابهها یکی رو پیدا میکردم که زبان اشاره بلد باشه. دلم…دستی به شانهاش خورد. یونگی نگاهش را از ناکجاآباد گرفت و به پسر مقابلش نگاه کرد. آن پسر لبخند بزرگی زده بود و چشمانش برق میزد. چندباری به سینهی خود کوبید و گفت:
- من زبان اشاره بلدم. تو بلدی؟یونگی با تعجب سری به تایید تکان داد و با دستهایش حرفش را به زبان آورد:
- آره، تو چطور بلدی؟پسر با لبخند گفت(به زبان اشاره):
- من ناشنوا هستم. تو چی؟یونگی لبخند کوچکی زد و گفت:
- خواهرزادهم ناشنوا بود، برای همین یاد گرفتم.پسر سری تکان داد و گفت:
- نگران برادرزادهت نیستی؟ میدونی کجاست؟ اگه بخوای میتونیم دنبالش بگردیم.یونگی شانه بالا انداخت و گفت:
- پدرش از همون اول خواهرم رو رها کرد، خواهرم هم موقع به دنیا آوردنش از دنیا رفت. خودم بزرگش کردم، اما اون هم رهام کرد.خندهی لبهای پسر محو شد و صورتیها تبدیل به خطی باریک و بر هم فشرده از غم شدند. یونگی ادامه داد:
- اسمش یونجی بود، اما مامان صداش میزدم. کن هیچوقت مادری نداشتم، برای همین اینطور صداش میزدم. همیشه منتظرش بودم که برگرده، و اطرافیانم فکر میکردن من منتظر مامان واقعیت هستم، نه کسی که مامان صداش میزنم. راستی اسمت چیه؟بحث تکانی خورد و کانالی عوض کرد. پسر آهسته لب زد:
- تهیونگ.و یونگی با لبخند لب زد:
- من یونگی هستم. از آشنایی باهات خوشبختم خوشبختیِ عظیم.تهیونگ از اینکه پسر نارنجی پوش معنی اسمش را میدانست تعجب کرد. یونگی در مقابل لبهای دوباره گرد شدهاش لبخند زد و گفت:
- من نویسنده بودم.تهیونگ سری تکان داد و گفت:
- منم قبل از این اوضاع معلم ناشنوایان بودم.یونگی سری به تایید تکان داد و خیلی سریع گفت:
- نمیخوای از شهر بری؟و تهیونگ در جوابش گفت:
- مگه میشه از شهر خارج شد؟یونگی کمی به پسر نگاه کرد و بعد از اینکه به یاد آورد که تهیونگ ناشنواست و حتما نتوانسته صدای نجات دهندهها را بشنود، سری به تایید تکان داد و گفت:
- توی سرتاسر شهر اعلام کردن که مردم به رودخانهی هان برن. اونجا همه رو از شهر خارج میکنن.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Mute days | Taegi
Фанфикیونگی مبتلا به سرطان بود. میدونست که چه بلایی سرش میاد. داشت برای آخرین روزهاش برنامه ریزی میکرد، ولی همهچیز اونطور که ما میخوایم پیش نمیره مگهنه؟ زمین میلرزید. زمین پر از خرده شیشه و گرد و غبار بود و هرکس که جیغ میکشید بعد از ثانیهای خفه...