3

81 15 0
                                    

فردی بالای سرش ایستاده بود و او هم گویی شوکه و ترسیده بود.
یونگی لب‌هاش را روی هم فشرد و فرد مقابل لب ‌زد:
‌- تو می‌تونی حرف بزنی؟

و یونگی متقابلا لب زد:
‌- نباید حرف بزنیم. بخاطر هیولاها باید ساکت باشیم.

لب‌های پسر مقابل به شکل O درآمد و یونگی خیره‌ی آن شد.
وقتی پسر از نگاه خیره‌ی یونگی‌ متعجب شد، یونگی چندباری پلک زد و یا خجالت رو از او برگرداند. برای عوض کردن بحث،‌ لب زد:
‌- خوب می‌شد که توی این خرابه‌ها یکی رو پیدا می‌کردم که زبان اشاره بلد باشه. دلم…

دستی به شانه‌اش خورد. یونگی نگاهش را از ناکجاآباد گرفت و به پسر مقابلش نگاه کرد.‌ آن پسر لبخند بزرگی زده بود و چشمانش برق می‌زد. چندباری به سینه‌ی خود کوبید و گفت:
‌- من زبان اشاره بلدم. تو بلدی؟

یونگی با تعجب سری به تایید تکان داد و با دست‌هایش حرفش را به زبان آورد:
‌- آره، تو چطور بلدی؟

پسر با لبخند گفت(به زبان اشاره):
‌- من ناشنوا هستم. تو چی؟

یونگی لبخند کوچکی‌ زد و گفت:
‌- خواهرزاده‌م ناشنوا بود، برای همین یاد گرفتم.

پسر سری تکان داد و گفت:
‌- نگران برادرزاده‌ت نیستی؟ می‌دونی کجاست؟ اگه بخوای می‌تونیم دنبالش بگردیم.

یونگی شانه بالا انداخت و گفت:
‌- پدرش از همون اول خواهرم رو رها کرد، خواهرم هم موقع به دنیا آوردنش از دنیا رفت. خودم بزرگش کردم، اما اون هم رهام کرد.

خنده‌ی لب‌های پسر محو شد و صورتی‌ها تبدیل به خطی باریک و بر هم فشرده از غم شدند. یونگی ادامه داد:
‌‌- اسمش یونجی بود، اما مامان صداش می‌زدم. کن هیچ‌وقت مادری نداشتم، برای همین این‌طور صداش می‌زدم. همیشه منتظرش بودم که برگرده، و اطرافیانم فکر می‌کردن من منتظر مامان واقعیت هستم، نه کسی که مامان صداش می‌زنم. راستی اسمت چیه؟

بحث تکانی خورد و کانالی عوض کرد.‌ پسر آهسته لب زد:
‌- تهیونگ.

و یونگی با لبخند لب زد:
‌- من یونگی هستم. از آشنایی باهات خوشبختم خوشبختیِ عظیم.

تهیونگ از اینکه پسر نارنجی پوش معنی اسمش را می‌دانست تعجب کرد. یونگی در مقابل لب‌های دوباره گرد شده‌اش لبخند زد و گفت:
‌- من نویسنده بودم.

تهیونگ سری تکان داد و گفت:
‌- منم قبل از این اوضاع معلم ناشنوایان بودم.

یونگی سری به تایید تکان داد و خیلی سریع گفت:
‌- نمی‌خوای از شهر بری؟

و تهیونگ در جوابش گفت:
‌- مگه میشه از شهر خارج شد؟

یونگی کمی به پسر نگاه کرد و بعد از اینکه به یاد آورد که تهیونگ ناشنواست و حتما نتوانسته صدای نجات دهنده‌ها را بشنود، سری به تایید تکان داد و گفت:
‌- توی سرتاسر شهر اعلام کردن که مردم به رودخانه‌ی هان برن. اونجا همه رو از شهر خارج می‌کنن.

Mute days | TaegiМесто, где живут истории. Откройте их для себя