گاهی سر به عقب برمیگرداند تا از میان سیاهی آب چیزی ببیند، و در نهایت وقتی با تمام سختی به خروجی رسید، نور گوشیشاش را دید که هیولایی در تقلا از خفه شدن را نشان میداد.
با صورتی سنگ شده رو برگرداند و سریعتر پاهایش را حرکت داد. درحالی که گوشهی پافر یونگی بین انگشتهایش بود و امیدوار بود که پافر دستهای نحیف یونگی را از آغوش خود جدا نکند، خود را بالا کشید و بعد یونگی را با تمام قوا به دنبال خود بالا آورد. اینگونه هردویشان از آب خارج شدند و بالاخره روشنایی را دیدند.
حالت تهوع یونگی رفع شده بود و دیگر میلی به عق زدن نداشت و همین کار را برایشان راحتتر میکرد.
تهیونگ بافت صورتی رنگ را از تن کند و گوشهای انداخت، یونگی هم دفترِ [تقریبا] خیس شدهاش را از جیب پافر بیرون کشید و آن را روی بافت تهیونگ انداخت.
از سنگها و چوبهای فرو ریخته گذشتند و خود را بالا کشیدند.
با تعجب به اطراف زل زدند. اطراف ناآشنا بود. پوشیده با فرشهای ایرانی اعلی اما ستونهای ساده. سقف گنبدی شکل جلوی عبور نور را گرفته بود و آن دو، مردمی را دیدند که روی زمین به حالت احترام مانند و نشسته و دستهایشان را بالا گرفته بودند.
تهیونگ با گیجی اخم کرد و یونگی گفت:
- اونها مسلمانن.خود را کامل بالا کشیدند. فردی سر پا ایستاد و نزدیکشان شد. او در حال دعا خواندن نبود، بلکه قبل از آن فقط گوشهای نشسته بود به بقیه مینگریست.
یونگی و تهیونگ نگاهش کردند. دختر آهسته گفت:
- اینجا غذای کافی نداریم.و یونگی با بیحالی، آهستهتر از او گفت:
- و ما نیومدیم که بمونیم.دختر لبخندی زد و گفت:
- عالیه، من هم باهاتون میام.اخمهای یونگی در هم تنیدند. سری به نفی تکان داد و گفت:
- به سمت رودخانهی هان نمیریم. قرار نیست از شهر خارج بشیم.لبخند دختر عمق بیشتری گرفت و گفت:
- پس میخواید برید شکار هیولا؟یونگی با اخم و سردی نه ای لب زد و بعد دست تهیونگ را گرفت و به کمک آن بلند شد. دستهایش را تکان داد و با بیحالی حرفش را به چشمان او رساند:
- اینجا بمون. جات امنتره.لبهای تهیونگ لرزید. تند تند با دستانش گفت:
- مزاحمتم؟یونگی لبخند زد و گفت:
- معلومه که نه. تو نباید با من بمیری. علائمم نشون میده سرطان کلیه شدیدتر شده و خیلی زنده نمیمونم.تهیونگ لب گزید و دستانش را با شتاب تکان داد:
- برام مهم نیست.یونگی آهی کشید و لب زد:
- چرا میخوای باهام بیای؟تهیونگ چند لحظهای نگاهش کرد، بعد به آرامی دست مشت شدهاش را بالا آورد. انگشت کوچک دستش، انگشت میانه و اشاره، و بعد انگشت شست را بالا آورد و انگشت میانه و اشاره را در هم گره زد. یونگی با قیافهای شوکه نگاهش کرد.
سعی کرد بخندد ولی نمیتوانست. دختر کنار دستش آهسته گفت:
- بهم بگو چی داره میگه.

KAMU SEDANG MEMBACA
Mute days | Taegi
Fiksi Penggemarکامل شده یونگی مبتلا به سرطان بود. میدونست که چه بلایی سرش میاد. داشت برای آخرین روزهاش برنامه ریزی میکرد، ولی همهچیز اونطور که ما میخوایم پیش نمیره مگهنه؟ زمین میلرزید. زمین پر از خرده شیشه و گرد و غبار بود و هرکس که جیغ میکشید بعد از ثا...