5

122 12 3
                                    

گاهی سر به عقب برمی‌گرداند تا از میان سیاهی آب چیزی ببیند، و در نهایت وقتی با تمام سختی به خروجی رسید، نور گوشیش‌اش را دید که هیولایی در تقلا از خفه شدن را نشان می‌داد.
با صورتی سنگ شده رو برگرداند و سریع‌تر پاهایش را حرکت داد. درحالی که گوشه‌ی پافر یونگی بین انگشت‌هایش بود و امیدوار بود که پافر دست‌های نحیف یونگی را از آغوش خود جدا نکند، خود را بالا کشید و بعد یونگی را با تمام قوا به دنبال خود بالا آورد. این‌گونه هردویشان از آب خارج شدند و بالاخره روشنایی را دیدند. 
حالت تهوع یونگی رفع شده بود و دیگر میلی به عق زدن نداشت و همین کار را برایشان راحت‌تر می‌کرد.
تهیونگ بافت صورتی رنگ را از تن کند و گوشه‌ای انداخت، یونگی هم دفترِ [تقریبا] خیس شده‌اش را از جیب پافر بیرون کشید و آن را روی بافت تهیونگ انداخت. 
از سنگ‌ها و چوب‌های فرو ریخته گذشتند و خود را بالا کشیدند.
با تعجب به اطراف زل زدند. اطراف ناآشنا بود. پوشیده با فرش‌های ایرانی اعلی اما ستون‌های ساده.  سقف گنبدی شکل جلوی عبور نور را گرفته بود و آن دو، مردمی را دیدند که روی زمین به حالت احترام مانند و نشسته و دست‌هایشان را بالا گرفته بودند.
تهیونگ با گیجی اخم کرد و یونگی گفت:
‌- اون‌ها مسلمانن.

خود را کامل بالا کشیدند. فردی سر پا ایستاد و نزدیکشان شد. او در حال دعا خواندن نبود، بلکه قبل از آن فقط گوشه‌ای نشسته بود به بقیه می‌نگریست.
یونگی و تهیونگ نگاهش کردند. دختر آهسته گفت:
‌- اینجا غذای کافی نداریم.

و یونگی با بی‌حالی، آهسته‌تر از او گفت:
‌- و ما نیومدیم که بمونیم.

دختر لبخندی زد و گفت:
‌- عالیه، من هم باهاتون میام.

اخم‌های یونگی در هم تنیدند. سری به نفی تکان داد و گفت:
‌- به سمت رودخانه‌ی هان نمی‌ریم. قرار نیست از شهر خارج بشیم.

لبخند دختر عمق بیشتری گرفت و گفت:
‌- پس می‌خواید برید شکار هیولا؟

یونگی با اخم و سردی نه ای لب زد و بعد دست تهیونگ را گرفت و به کمک آن بلند شد. دست‌هایش را تکان داد و با بی‌حالی حرفش را به چشمان او رساند:
‌- اینجا بمون. جات امن‌تره.

لب‌های تهیونگ لرزید. تند تند با دستانش گفت:
‌- مزاحمتم؟

یونگی لبخند زد و گفت:
‌- معلومه که نه. تو نباید با من بمیری. علائمم نشون میده سرطان کلیه شدیدتر شده و خیلی زنده نمی‌مونم.

تهیونگ لب گزید و دستانش را با شتاب تکان داد:
‌- برام مهم نیست.

یونگی آهی کشید و لب زد:
‌- چرا می‌خوای باهام بیای؟

تهیونگ چند لحظه‌ای نگاهش کرد، بعد به آرامی دست مشت شده‌اش را بالا آورد. انگشت کوچک دستش، انگشت میانه و اشاره، و بعد انگشت شست را بالا آورد و انگشت میانه و اشاره را در هم گره زد. یونگی با قیافه‌ای شوکه نگاهش کرد.
سعی کرد بخندد ولی نمی‌توانست. دختر کنار دستش آهسته گفت:
‌- بهم بگو چی داره می‌گه.

Mute days | TaegiTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang