6

180 23 28
                                    

تهیونگ لبخند ملایمی زد و طوری که گربه را نوازش می‌کرد، آهسته گردن یونگی را نوازش کرد. موهایی که توی دستش گیر کردند را حس کرد، پس به آرامی دستش را پشت سرش برد و با لباسش تکاند تا یونگی متوجه آن نشود و باز غم به احوالاتش چیره نشود.
سوجین بالاخره از سرویس بهداشتیِ تقریبا مخروبه بیرون آمد. با هم، دوباره راهی را در پیش گرفتند. چیز زیادی نمی‌دیدند، اما یونگی احتمال می‌داد یک ساعتی با رودخانه‌ی هان فاصله داشته باشند. دیگر هیچ‌کس صدایی از خود ایجاد نمی‌کرد. تهیونگ صدایی نداشت، گربه خواب بود و یونگی و سوجین به خوبی می‌دانستند در منطقه‌ای که مردم زیادی به آن حجوم آورده‌اند، حتما هیولای زیادی هم هست.
وارد ساختمان کوچکی شدند و بعد از اینکه خوب همه‌جایش را چک کردند، در آن مستقر شدند. یونگی، نارنجی را روی میزی خواباند و نشست‌ پاهایش را دراز کرد و از تهیونگ خواست که روی پاهایش دراز بکشد، اما تهیونگ چنین نکرد. مقابل یونگی نشست و به زبان خود شروع به حرف زدن کرد:
‌- می‌دونی که احمق نیستم، نه؟

یونگی سوالی نگاهش کرد.
‌- تو می‌خوای من رو بفرستی برم، برای همین قبول کردی اون دختر همراهمون بیاد.

بغض به گلوی یونگی چنگ زد و وادارش کرد به سرفه، اما یونگی فقط گلویش را ماساژ داد و سعی کرد منقطع نفس بکشد تا صدای اضافه‌ای ایجاد نکند. آرام لب زد:
‌- زوده برای گفتنش، اما تو حتی از مامان هم برام دوست داشتنی‌تر هستی. من گذاشتم مامان رهام کنه، فکر می‌کنی حاضرم تو بخاطرم بمیری؟

تهیونگ دستی به چشمان خیسش کشید و لب زد:
‌- من رو ببوس… لطفا!

یونگی لبخند محزونی زد، لب گزید و مزه‌ی خون را در قبال نچشیدن صورتی‌های تهیونگ به جان خرید. با دستانش گفت:
‌- اگه الان ببوسمت، دیگه نمی‌تونم برم.

تهیونگ خیره‌ی دستانش ماند.
ببوسمت
ببوسمت
ببوسمت...
چقدر انجام آن حرکت از سوی یونگی برایش زیبا به نظر می‌رسید. نگاهش را از دستان کبود و سرد یونگی بالاتر آورد و به لب‌های بی‌رنگش رسید. لب زد:
- از نارنگی‌ها گذشتی تا من رو نجات بدی. باز هم نجاتم بده. من رو ببوس، تا حاضر شم با یه یادگاری ازت رهات کنم.

لب‌های یونگی لرزید و نگاهش را سمت ماه برد‌ آهی کشید و دوباره به تهیونگ نگاه کرد. گفت:
‌- برات یادگاری‌ای می‌ذارم که وقتی از اینجا رفتی متوجهش میشی‌. ازم قبولش می‌کنی قشنگ‌ترین؟

تهیونگ لبخندی زد و با پلک‌ بستن، تایید خود را نشان داد.
یونگی به آرامی روی زانوهایش نشست و درد آن‌ها را برای بوسیدن زیباترینش به جان خرید. دهانش مزه‌ی گس آهن مانندِ خون را می‌داد. احتمالا آن چیزی نبود که تهیونگ دوست داشته باشد؛ خودش هم دوستش نداشت، اما در این لحظه چه فرقی می‌کرد وقتی آن دو، آن را می‌خواستند.
لب‌هایشان روی هم قرار گرفت و اشک‌هایشان خون لب‌های یونگی را شست.
از هم نفس گرفتند و به هم مهر هدیه دادند. سوجین دستش را مشت کرد و رو برگرداند. او نمی‌توانست چنین صحنه‌ی غم آلودی را تحمل کند، نه بعد از اینکه معشوق ناشنوای خود را از دست داده بود، درست وقتی که داشت لب می‌زد:
عاشقتم.

Mute days | Taegiحيث تعيش القصص. اكتشف الآن