داشتم فک میکردم اینقدر جنتلمن که میخواد موهام رو خشک کنه؟ جدی؟ واهاهایی
همینطوری داشتم خیال پردازی میکردم که سشوار رو داد دستم بعد نشست روی تخت و شروع کرد دست به سینه نگاه کردن
+چیه
_خشک کن
پوکر زل زدم بهش
_نکنه انتظار داشتی عین این عاشق معشوقا خودم برات خشک کنم؟
+گمشو بابا
بعدش شروع کردم به خشک کردن موهام اونم نشسته بود نگام میکرد
*12 a.mروی مبل نشسته بودم و تو خودم بودم و داشتم فک میکردم فردا با بچه ها ی قرار بزارم و بهشون بگم که دوست پسر دارم البته داشتم فک میکردم واقعیت رو به میرا بگم
تو همین فکرا بودم که ی بالشت پرت شد سمتم
+آخخخخخخخخ گوشم دلقککککک
_حالا اونقدر محکم نزدم
گوشم و گرفته بودم و فوشی بود که تو دلم به تهیونگ کشیده بودم
+وای وای وای میرا کم بود توهم اضافه شدی
انگار فهمیده بود واقعا دردم اومده اومد سمتم
_ببینم مگه میشه با ی بالشت اینقدر درد بگیره
+ببخشید خب امروز گوشمو سوراخ کردم معلومه فوتشم کنی دردم میگیره
_سوراخ کردی؟
+آره نگاه خوشگله نه
_قشنگه
+جدی؟ میایی برا توهم سوراخ کنیممم
_برو بابا
بعد رفت دوباره روی همون مبل جلویی نشست
_ببخشید نمیدونستم
جدی ازم عذرخواهی کرد پشمام البته همچین نیست که احساس نداشته نباشه
با شیطنت رفتم کنارش روی مبل نشستم و زل زدم بهش
_نه
+چرااا خیلی خوشگلهه
قیافش نشون میداد بدش نمیاد ولی خب ازون طرفم نمیخواست انگشت کوچیکمو گرفتم سمتش
+ببین گوش منو بهت قول میدم اصلا درد نداره فقط اون وسطیه درد داشت ولی بقیهش اصلا درد نداشت
یکم فکر کرد و در نهایت گفت
_باش
بلند شدم و بپر بپر کردم بالاخره زورم به یکی رسیددد(گریه-)
_یعنی بخاطر همین اینقدر ذوق کردی؟
+یوهیهیهی کی بیکاری بریمم وایی تازه تتو هم میزنه میتونی تتو هم بزنی
_داری منصرفم میکنی
سریع نشستم سرجام
+غلط کردم
+آخر هفته اوکیه؟
_باشه
+من برم بخوابممم شب بخیرر
بعد سریع پریدم تو اتاق*فردا
/کافه کنار دانشگاه/¤خب چیشده
میرا و سوهیوک داشتن همینطوری سوالی نگام میکردن
+اهم خب چیزه من دوست پسر دارم:>
انگار که جفتشون هنگ کردن داشتن تو سکوت نگام میکردن
£کِیی کییی کجااا
سوهیونک منو با سوالاش مورد حمله قرار داد و میرا با کتک
¤دلقککک
بعد از اینکه ی ساعت فوش و کتک خوردن ازم دل کندن میرا ی نفس عمیق کشید و گفت
¤کیه؟
یکم تردید داشتم بگم بخاطر سوهیوک
+کیم تهیونگ...
£چیییی داری باهام شوخی میکنی دیگه
همینطوری سرم رو انداخته بودم پایین و نگاشون نمیکردم
¤اونوقت از کِی؟
+۱ ماه پیش؟..
¤بلاکت کنم یا هنوز زوده؟
+بچه هااا واقعا خیلی ی دفعهای شد و اوضاع قاطی بود
بعد از ی ساعت قانع شدن و سوهیوک رفت و الان فقط منو میرا مونده بودیم
+میرا...
¤چه مرگته
+اینو به سوهیوک نگو
حالا میرا بود که نگاه عصبیش به نگاهی پر از نگرانی تبدیل شده
+درواقع این ی قرداده بین بابام و بابای اون و ما اینجا شدیم عروسک های خیمهشب بازیشون..
.
.
بعد از اینکه همهچیو به میرا گفتم احساس سبکی میکردم رفتم وقتی رسیدم خودم رو پرت کردم روی تخت خیلی کلافه و خسته بودم شاید بخاطر سرماخوردگیس یاده گذشته افتادم و لبخندی زدم یعنی برم ببینمشون؟
YOU ARE READING
▪ زندگی اجباری ▪
Fanfictionفیکشن : زندگی اجباری نویسنده : خودم => کاپل : تهیونگ و هه جین ( boy x girl ) خلاصه داستان : هه جین دختری یتیم که خانواده پولداری او را به سرپرستی میگیرند اوایل زندگی راحت و خوبی داشت تا اینکه اتفاقاتی زندگی او را تغییر می دهد . او در گذشته اش خیل...