XX

61 13 25
                                    

هیونگاش با هم اومده بودن و حالا همشون داشتن سر یه میز غذا میخوردن. سان میز رو چهارنفره گرفته بود چون از اینکه تنها غذا بخوره متنفر بود. با اینکه همیشه تنها بود ولی بعضی اوقات هیونگ هاش رو هم مجبور میکرد که بیان و باهاش غذا بخورن. در واقع یه جورایی هم از فروشنده ای که میز چهارنفره رو به زور بهش انداخته بود، ممنون بود.

"مثل بچه ها داری هویج هاشو جدا میکنی." وویونگ با پوزخند کوچیکی گفت و به سان نگاه کرد.

"عادتشه. واقعا مثل بچه هاست. هم غذا خوردنش و هم رفتارش." سونگهوا بدون اینکه نگاهشو از غذاش بگیره گفت و حرف وویونگ رو تایید کرد.

"فکر نمیکنم تو هم با من فرقی داشته باشی." سان هم بدون اینکه به سونگهوا نگاه کنه، گفت و به غذا خوردن ادامه داد.

"ولی من کسی نیستم که همه چیز رو تقصیر بقیه بندازم."

هونگ جونگ و وویونگ به اون دو نفر که بدون اینکه به هم نگاه کنن، با حرفاشون همدیگه رو آزار میدادن، نگاه میکردن و میخواستن بدونن که دقیقا کدومشون اول قرار بود کنترلشو از دست بده.

و حدس هر دوشون درست بود. سان دستشو روی میز کوبید و با خشم به سونگهوا خیره شد.

"من هیچوقت تقصیر رو گردن تو ننداختم!! اینکه هر کاری که کردم به خاطر تو بوده ناراحتت میکنه؟!!"

سونگهوا هم با اخم غلیظی چاپستیک هاش رو روی میز کوبید و متقابلا به سان زل زد.

"ولی من هیچوقت ازت نخواستم!! تو هر کاری که کردی به خاطر عذاب وجدان خودت بوده!! من هیچوقت ازت نخواستم که اینطوری خودتو زجر بدی!"

"هر کاری کردم و هر زجری که کشیدم به خاطر این بود که لیاقتشو داشتم."

سونگهوا بلند شد. برعکس سان، اون داد نمیکشید. آروم حرف میزد ولی عصبانیتش رو با کلماتش نشون میداد.

"چرا لیاقتشو داشتی؟ تو فقط کسایی رو آزار دادی که یه آشغال بودن!! چرا باید اینطوری خودتو زجر بدی؟"

سان باید اعتراف میکرد که میخواست گریه کنه. سخت جلوی خودش رو گرفته بود که جلوی اون سه نفر گریه نکنه.

دستاش میلرزیدن و نمیدونست باید چیکار کنه. سونگهوا هم مثل وویونگ میپرسید که چرا باید خودشو زجر میداد. سان جوابی برای دادن نداشت. خودشم نمیدونست که چرا تمام عمرش رو به خودش سخت گرفته بود و حالا بقیه میخواستن بدونن.

"من..چون.."

نمیتونست. کاش کسی نجاتش میداد..اوه..چرا دنبال کسی میگشت؟ مگه همیشه کسی نجاتش داده بود؟کسی برای نجاتش اونجا نبود-

دستی روی دستش که روی پاهاش و زیر میز بود، حس کرد و صدایی آروم ولی جدی شنید.

"بس کنین. به جای اینکه دنبال مقصر بگردیم باید کمکش کنیم که از شر کسایی که زجرش میدن خلاص شه."

FxxkBoys' Karma | Woosan |Where stories live. Discover now