III

124 19 33
                                    

'باید بری دنبالش.خودت بهتر میدونی.'

"خفه شو."

از وقتی که جلوی هتل دیده بودش صدایی توی مغزش بهش میگفت که باید بره دنبالش.مثل همیشه نادیدش گرفت چون هیچوقت چیز مهمی نبود.همیشه این صدا همراهش بود و هیچوقت نمیزاشت که خودشو نابود کنه.

و این..یه جورایی به نفعش بود.اگر انتخاب با خودش بود خیلی وقت پیش خودشو نابود میکرد.

"خفه شو..خفه شو..خفه شو!!"غرید و راهشو ادامه داد.دنبالش نمیرفت.وقتی فهمید پارتنرشه با چهره ای که ازش دید، مطمئن شد که اونم فهمیده.

ولی اون نایستاد.روشو برگردوند و رفت پس سان هم دنبالش نمیرفت.حتی اگر درست مثل اون قوی بود، حتی اگر کسی بود که سان بهش نیاز داشت..اصلا چرا باید بهش نیاز میداشت؟اون هیچوقت توی زندگیش به کسی نیاز نداشت!

ولی..کم کم..سرش داشت گیج میرفت.برای نیوفتادن به دیوار تکیه داد و طولی نکشید که لغزش خون رو روی لباش حس کرد.

صدای زنگ خوردن گوشیش رو میشنید و همین باعث میشد عصبی تر شه.

گوشیشو توی مشتش گرفت ولی نتونست خردش کنه.این بار چندم بود؟چهارم؟پنجم؟اگر این بار هم خردش میکرد پدر و مادرش با خودشون چی فکر میکردن؟

انگشتشو روی صفحه ی گوشی کشید و خیلی زود صدای دلنشینش به گوش رسید.

"سانا!!پسرم کجایی؟!چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟!!"

"مم..اوما.من توی راهم."

قطره های خون روی گوشیش میریخت ولی اونقدر انرژی نداشت که پاکشون کنه.اوه..شاید هم اهمیتی نمیداد!

"غذای مورد علاقتو درست کردم!زود برگرد خونه باشه؟"

اون اهمیت میداد.اون واقعا به سان اهمیت میداد..ولی سان..نه.

"زود برمیگردم."

درسته.

گفت که زود برمیگرده و گوشی رو قطع کرد ولی "زود" درواقع منظورش کِی بود؟همه چیز داشت شروع میشد و اون حتی نمیدونست که توی اون کوچه داشت با اون پسر چیکار میکرد!

صدای قدماشو شنیده بود و دید که اونم مثل خودش خون دماغ شده بود.نتونست خودشو کنترل کنه و خشمشو سرش خالی کرد..شاید چون لیاقتشو داشت!اون احمق از خودراضی طوری میخواست تلافی کنه انگار که در برابر سان شانسی داشت!

و سان بهش نشون داد.نشون داد که تا وقتی که ضعیفه نمیتونه کاری کنه.با اینکه قدرتشو حس میکرد و میدونست از هر کسی که تا حالا دیده بود قوی تر بود..ولی قبول کردنش براش سخت بود.

وقتی که بیهوش شد و دوباره به هوش اومد نه تنها اون، بلکه اون پسر هم اونجا بود.افراد زیادی اونجا بودن و انگار همشون مثل اونا خون دماغ شده بودن.میخواست بدونه که دقیقا چه اتفاقی افتاده بود.کی این بلا رو سرشون آورده بود..کی داشت همینطور باهاشون بازی میکرد..و وقتی که پیداش میکرد میکشتش.

FxxkBoys' Karma | Woosan |Kde žijí příběhy. Začni objevovat