XXVI

40 8 6
                                    

خواهرش بود! مطمئن بود که خودش بود! توی لباس مدرسه ایش ایستاد بود! اون..اونجا بود!

وویونگ میخواست داد بزنه ولی حتی نتونست لباشو از هم فاصله بده.

دلتنگش بود..ولی به نظر نمیومد اونم همچین نظری داشته باشه!

"یاا..گفتم به نظر خوشحال میای. چرا؟" خواهرش از بالا بهش خیره شد. وقتی جوابی از وویونگ دریافت نکرد، روی زانوهاش خم شد و ناخونکی به وویونگ زد.

"کسی رو پیدا کردی که عاشقشی. همه چیز رو براش حل کردی. حتی بهش گفتی که باهام چیکار کردی. ولی اونم تو رو قبول میکنه در حالی که یه قاتلی؟"

این اتفاق نمیوفته. وویونگ فقط داشت توهم میزد! خواهرش اونجا نبود! اون راجب سان صحبت نمیکرد!

ولی..وویونگ تا کی میتونست ازش فرار کنه؟

"درسته وویونگ. تو نمیتونی تا آخرش ازم فرار کنی. همیشه یه آدم فضول بودی..ولی تا وقتی که به من رسیدی این فضولیت از بین رفت. چرا؟ میخواستی هر چه زودتر بمیرم؟"

وویونگ سرشو به سرعت به چپ و راست تکون داد.

"من..نمیخواستم!! قسم میخورم نمیخواستم.."

"پس چرا؟! چرا هنوزم اهمیت نمیدی؟!!" خواهرش حالا جیغ میزد.

چرا بقیه نمیتونستن صداشو بشنون؟ چرا فقط وویونگ میشنید؟ معلومه! وویونگ خودشم میدونست که همه چیز توی ذهنش اتفاق میوفتاد..هیچ چیز واقعی نبود ولی..ولی اون فلج شده بود و نمیتونست تکون بخوره.

فقط میخواست بزاره که خواهرش اونو ببلعه. حداقل اینقدر رو حقش بود!

ولی..ولی وویونگ چی؟

"اهمیت میدم. ولی..مگه خوشحالی حق منم نیست؟" وویونگ پرسید. دیگه کنترلی روی اشکاش نداشت. اون دیگه نمیتونست به کسی جواب پس بده.

در حالی که تمام عمرش میدونست که فقط خودش بود که خودشو مقصر میدونست..

ولی اونم دیگه میخواست که تمومش کنه.

"هنوزم اهمیت میدم و به خاطر اینکه ازت نپرسیدم، همیشه از خودم متنفرم. ولی نونا..لطفا..لطفا تو ازم متنفر نباش..من نمیتونم بیشتر از این خودمو مقصر بدونم."

خواهرش فقط بهش خیره شد. اگر چیزی میگفت، وویونگ از هم میپاشید.

بلاخره روی پاهاش ایستاد.

"پس دیگه حس گناهی نداری؟"

وویونگ سرشو تکون داد.

"دارم! تمام عمرم نمیتونم فراموشش کنم! ولی..نمیتونم بیشتر از این روی شونه هام حملش کنم. لطفا منو ببخش."

وقتی چیزی از خواهرش نشنید، سرشو بلند کرد.
خواهرش لبخند میزد. اوه..دلتنگ لبخندش بود. دلتنگ همه چیزش بود..

FxxkBoys' Karma | Woosan |Where stories live. Discover now