Part 3

14 4 0
                                    

به محض باز کردن چشمان و به دست اوردن حواسش، عطر خوشی به مشامش خورد. بوی سبزیجات تفت داده شده و سوپ جو که میتوانست تشخیص دهد با شیر و مرغ پخته شده چرا که این غذای مورد علاقه‌اش  بود.
اما چیزی که بلافاصله پس از بیدار شدن میخواست بداند، وجود جیمین در خانه بود. بلند شد و از اتاق بیرون دوید. میا مشغول کشیدن سوپ در ظرف بود اما جیمین را در سالن پیدا نکرد. اتاق خواب و دستشویی و 
حمام را هم نگاه کرد. وقتی مطمئن شد او در خانه نیست، سراغ میا رفت: اون کجا رفته؟ 
میا از وقتی که جیمین رفته بود، و تمام مدتی که داشت آشپزی میکرد، این صحنه را برای خودش بازسازی میکرد و دنبال بهترین کلمات برای توضیح وضعیت میگشت. اما در نهایت نتوانست کلمات ملایمی را به کار ببرد: صبح زود رفت.
جونگکوک حالا بیش از پیش احساس نگرانی میکرد: کجا؟ 
_بهت گفته بودم نمیتونی بهش اعتماد کنی... باید خدارو شکر کنیم که قبل از رفتن بالایی سر ما نیاورده و بی سر و صدا رفته.
کلمات میا مانند خار وارد قلب جونگکوک میشدند و سوراخ دیگری به آن سوراخی که مادرزادی داشت، اضافه میکردند. شاید حق با میا بود. وقتی بیشتر فکر میکرد، هنوز هم نمیدانست جیمین که بود و چه کارهایی انجام 
داده بود. او جیمین را بی هیچ سوالی، بدون هیچ منطقی در قلب و خانه اش راه داد و الان زمانی بود که در اعماق وجودش احساس پشیمانی داشت.
به اتاق برگشت در حالی که سعی میکرد جلوی نفرتی که داشت وارد قلبش میشد، بگیرد. پردهای از اشک مقابل دیدگانش را گرفته بودند. اما با همان چشمان تار شده اتاق را از زیر نظر گذراند. امید داشت چیزی پیدا کند که متعلق به جیمین باشد شاید چون نمیتوانست باور کند خیلی ساده ترکش کرده است. متوجه دستمالی  که روی میز کنار تخت بود شد. آن را برداشت و با دیدن دسته‌ی مویی که میان آن بود، اشکهایش سرازیر شد. قلبش از تنفری که چند لحظه تا لبریز شدنش باقی مانده بود خالی شد و احساس سبکی کرد.
او شبهای زیادی را در کنار جیمین میخوابید و برای او از رویا و آرزوهایش میگفت. از خاطرات کودکیش و از آدم‌های موقتی که در زندگیش می آمدند و میرفتند. و در تمام آن لحظات جیمین فقط گوش میداد و گاهی 
لبخند میزد. با وجود زمان زیادی که کنارش بود، هیچ وقت جیمین را به درستی نشناخت و درک نکرد. و در آخر او را با عجیب ترین یادگاری ای که از خودش داشت، تنها گذاشته بودداشت  یادگاری نه گردنبندی بود که به گردنش آویزان کند و نه گلی بود که لای کتاب خشک کند... دسته ای مو بود که حتی نمیدانست با آن چکار کند.
میا تصمیم گرفت نیش و کنایه‌هایس در مورد جیمین را کنار بگذارد و صادق باشد: من بهش قول دادم مراقبت باشم.
میخواست حرف هایش قانع‌کننده به نظر بیاید: خودشم خوب میدونست موندنش کنار تو برات یه خطر بزرگه. دیر یا زود مجبور میشد ترکت کنه ولی الان رفتنش به نفع تو و خودش بود.
اما نظر جونگکوک عوض نشد و حرف اخر را زد: توام بهتره فکر منو از سرت بیرون کنی و بری .
او را داخل انبار بردند و پس از لخت کردنش و بستن دست هایش با دستنبدهای آهنی، از سقف آویزانش کردند .
پاپوشی را که در آن گرفتار شده بود ثابت کند. در نتیجه کارهای هری اکثرا نتیجه ی عکس میداد و جیمین پیش ساموئل محبوبتر از قبل میشد.
با کمال تاسف هری تمام فرصتها را از دست میداد تا اینکه متوجه حضور جونگکوک در زندگی جیمین شد.
فرصتی که فکر میکرد آسمان‌ها برای او فراهم کرده‌اند تا خودش را از شر جیمین رها کند. مطمئن بود حالا که جیمین پس از سال‌ها چیز ارزشمندی دارد، برای محافظت از آن هر کاری میکند. پس خیلی زود او را زیر نظر گرفت و شروع کرد به گزارش دادن به ساموئل .
ساموئل از همان آغاز احساس خطر کرد؛ انقدر زندگی کرده و آدمکش‌های زیادی را زیر دست خود تعلیم داده بود که بفهمد عاقبت دل باختن برای آنها چیزی جز خیانت به صاحبانشان و در نهایت مرگ نیست.
_باید همراه اون پسره فرار میکردی. با برگشتنت قبر خودت و اونو کندی .
انقدر مشغول خالی کردن حرصش روی بدن جیمین بود که متوجه نشد چقدر زمان گذشته و ساموئل کی برگشته. شلاق را کنار انداخت و بیرون رفت. اما لای در را باز گذاشت و فالگوش ایستاد.
جیمین به چشمان ساموئل زل زده بود: حتی وقتی بمیرم از جهنم برمیگردم و انتقامشو میگیرم.
ساموئل لبخندی از سر رضایت زد: خیلی وقته منتظر این نگاهم!
جیمین امیدوار بود ساموئل دوباره به او اعتماد کند: حالا دیگه داریش .
_قبوله. اما اگر زیر حرفت بزنی،...
جیمین حرفش را ناتمام گذاشت: این اتفاق نمیفته.
ساموئل دستان جیمین را باز کرد و بدن خسته و زخمیش روی زمین افتاد: پلیس داره دنبالت میگرده. باید از  اینجا دور شی و یه مدت استراحت کنی تا آب‌ها از آسیاب بیفته... بهتره دور کاری کنی.
جیمین قبول کرد .
...................................
بالاخره بعد از چند ساعت رانندگی توانسته بودند کلبه‌ای را که میا اجاره کرده بود پیدا کنند. آنها پس از دنبال کردن سرنخ های به دست آمده از فیلم دوربین‌های مداربسته، به میا رسیده بودند. پزشکی که دوست دختر سابق جونگکوک بود و در بیمارستان روزهای خوب کار میکرد. جایی که جیمین ، پسر مرموز و جواب سوال‌های جوناس را برای یک نصف روز بستری کرده بودند.
درست وقتی که می‌خواستند در کلبه را بزنند، میا در را باز کرد و از آن خارج شد.
جوناس گفت: فکر میکنم همین الان هم بدونی ما چرا اینجاییم. جونگکوک پیش تو اومده بود .
جوناس بی درنگ به همراه استیو به سمت مهمترین آدرسی که از میا گرفته بود رفتند. پیش از رسیدن اطلاعاتی راجع به صاحب عمارت یعنی ساموئل کلونی به دست اورد. او 58 سال داشت و 30 سال از تاسیس شرکت داروسازیش میگذشت. او لوح افتخاری بهترین تاجر سال را برای چهار سال پیاپی دریافت 
کرده بود. گزارش تخلفی از او وجود نداشت و میزان رضایت از داروهای او 95 درصد تخمین زده بود.
اما تجارت او به دارو ختم نمیشد. او مجوز واردات خوراکی های گران قیمت از جمله خاویار را نیز برای خود گرفته بود. اما خانواده‌ای نداشت و اطلاعات شخصی زیادی از او در دسترس نبود.چند ساعت بعد آنها داخل عمارت کلونی بودند. و در حالی که به دعوت ساموئل دمنوش‌های هندی مینوشیدند، او سعی میکرد کاراگاهان را متقاعد کند که جیمین چند باری برای نگهبانی‌های شبانه از عمارتش به آنجا امده بوده و چیز زیادی از او نمی داند و با نشان دادن برگه‌ای از اطلاعات جعلی جیمین و ازاد گذاشتن آنها برای گشتن عمارت، موفق شد اعتمادشان را جلب کند.
جوناس اما ناامید نشده بود: باید روی پیدا کردن جونگکوک تمرکز کنیم. زمانی که جیمین به خونه‌ی جونگکوک میرسه تقریبا با زمان مرگ جیمز یکیه. پس با حرف‌های میا در مورد به قتل رسیدن جیمز توسط جیمین جور درمیاد. 
نتیجه میگیریم که جیمین برای نجات جونگکوک خودشو رسونده و ممکنه بازم اینکارو بکنه. وقتی جونگکوک رو پیدا کنیم، میتونیم جیمینو گیر بندازیم .

River flows in you Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang