"طبق خبری که هم اکنون به دسته ما رسیده ساعاتی پیش جسد کیم تهیونگ نویسنده معروف کشور ، داخل منزل ایشان پیدا شده. تسلیت به
تمام طرفداران ایشان " ***
همه ی ماها ممکنه با استعدادها و قابلیتهای خاص چشممون رو روبه این دنیا باز کنیم ، مثلا تهیونگ از وقتی که یادش میومد هر خوابی که میدید رو کاملا یادش میموند و این دقیقا یکی از اون قابلیت هایی بود که تهیونگ توی زندگیش داشت.
با صدای الارم دیوانه کننده ای که ازش متنفر بود از خواب پرید و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت .. لعنتی دیرش شده بود.
قرار بود ساعت ۸ داخل اداره باشه اما الان ساعت ۹:۱۵ بود و تهیونگ به لطف همون الارمی که ازش متنفر بود از خواب پریده بود .. نفس تندی کشید و خودش رو داخل حمام پرت کرد و زیر لب غر غر کرد
خستگی عجیبی رو توی وجودش حس میکرد .. عجب خواب عمیقی رفته بود که هم برای کارش خواب مونده بود هم این خستگی بی سابقه رو توی وجودش حس میکرد .. خواب؟ ..با چشمهای گرد شده زیر لب زمزمه کرد .. چطوری هیچ چیزی از خوابش یادش نمیومد ؟
تهیونگ مطمئن بود که همه ی خوابهاش رو بعد از اینکه بیدار میشد به یاد داشت حتی وقتی که به خواب عمیق میرفت..اما حالا هیچی به یاد نداشت و ذهنش خالی بود .. با صدای زنگ خوردن تلفنش که شک نداشت هیونگ عزیزشه دوش کوتاه و مختصری گرفت و ترجیح داد بعدا به این قضیه فکر کنه.
درسته که تهیونگ یک نویسنده ی معروف بود اما به علاوه نویسندگی یه کار پاره وقت داخل شرکت هیونگش داشت برای گذروندن خرج و مخارج زندگیش ..
.....با قدم های بلند و با عجله وارد ساختمان غول پیکر شدو حواسش بود که قهوه ی توی دستش اشتباهی روی کسی نریزه .. با دیدن جین هیونگش در واقع همسر نامجون هیونگش ، صاحب اصلی شرکت معذب شده دستی پشت گردنش کشید و زیر لب زمزمه کرد
-هیونگمرد بزرگتر با عجله به سمت تهیونگ اومد و با رسیدن بهش دستاش رو روی شونه های تهیونگ گذاشت و با چشم هاش سر تا پای تهیونگ رو از نظر گذروند و وارسیش کرد تا از سالم بودن کامل دونسنگش مطمئن بشه و با لحنی که مخصوص خودش بود یک نفس غر زد
-تهیونگ تو سالمی ؟ نصف جونمون کردی بچه .. گوشیت رو چرا جواب نمیدی ؟
تهیونگ خنده ای از لحن مرد کرد و با لبخند شیرینی همونطور که پشت سر مرد به اتاق مخصوص کارش می رفت لب زد
- هیونگ من کاملا خوب و سالمم فقط خواب موندم همین !
در رو بست و با دیدن نامجون هیونگش لب گزید و می دونست که قراره اون هم مثل جین سوال پیچش کنه
- هیونگی من خوبم سالمم هستم فقط خواب مونده بودم و خب...عذر میخوامتهیونگ حق میداد که هیونگاش نگرانش باشن اون سابقه ای خوبی تو این مورد نداشت و دفعه ی قبلی که هیونگاش نگرانش شده بودن تهیونگ راهی بیمارستان شده بود .. حق داشتن که نگرانش بشن .. تهیونگ برخلاف لبخندای شاد و روحیه به ظاهر شادش که از نظر همه بی درد و غم به نظر میرسید دلش پر از درد بود و از درون نابود شده بود.. شادی و لبخندای مستطیلیش تنها یک نقاب برای پوشش زخمها و درد هاش بود.. اون پسر سختی های زیادی توی زندگیش کشیده بود و تنها خانواده ای که داشت همون زوج رو به روش بودن.
-دفعه ی دیگه انقدر نگرانمون نکن و هر اتفاقی که افتاد اول خبر بده تهیونگ!
نامجون با لحن جدی و تهدیدواری گفت و تهیونگ رو به آغوش کشید و نفس آسوده ای از سالم بودن دونسنگش کشید و برای عوض کردن جو اتاق با شوخ طبعی گفت
-حالام بهتره کارایی که بهت سپرده بودم رو خوب انجام داده باشی و تاخیرت رو جبران کنی..
تهیونگ مطمئن بود اگر جای دیگهای کار میکرد رییسش علاوه بر توبیخ کردنش برای تاخیرش حتما ازش بیشتر کار می کشید شاید حتی جریمه اش میکرد ولی تهیونگ داخل شرکت هیونگش کار میکرد و عزیز کرده ی اون مرد بود و هیونگش به راحتی براش پارتی بازی می کرد
-خیالت راحت هیونگ .. همه چی رو همونطور که میخواستی انجام شده
تهیونگ با همون لبخندای شیرینش گفت و کاغذهای داخل پوشه اش رو روی میز مقابل کرد بزرگتر گذاشت
***ساعت ۱۰:۳۵ شب بود و تهیونگ بعد از کارش و خوردن شامش( که چند قاشق بیشتر از اون رو نخورده بود ) روی کاناپه لم داده بود توی اقیانوس افکارش غرق شده بود باز تنها شده بود و اورثینک به سراغش اومده بود !
ذهنش درگیر ادامه ی کتابی که بود مینوشت و البته بخش اصلی تفکراتش بر می گشت به اتفاقی که صبح هم ذهنش رو درگیر کرده بود (به یاد نیاوردن خوابش)
کلافه دستی داخل موهاش کشید و نفسش رو با حرص بیرون داد ..یعنی چی؟برای خودش زمزمه کرد و دفتری که داخلش رمان جدیدش رو می نوشت رو باز کرد و سعی کرد به جای پروبال دادن به افکار مزاحمش روی نوشته هاش تمرکز کنه
***
با قدم های آروم و بی سروصدا وارد کلبه چوبی شد و با نگاهش داخل اتاق رو کنکاش کرد و با ندیدن چیزی عجیبی وارد شد و به در تکیه داد..
کنجکاوانه قدم هاش رو برداشت و با نگاهش همه جا رو از نظر گذروند که با شنیدن صدای پارس کردن سگی جا خورده و ترسیده سر جاش میخکوب شد .. با دیدن سگ کوچیکی رو پله های اون کلبه که دقیقا شبیه سگ خودش یونتان بود تعجب کرد
خواست نزدیک به اون سگ بشه اما با حرکاتی که اون موجود کوچولو از خودش نشون میداد انگار چیز مورد علاقش رو دیده باشه ، قبل از اینکه تهیونگ بخواد قدمی به سمتش برداره اون سگ کوچولو به سمتش دوید و جلوی پاهاش ایستاد و با چشم های سیاه رنگش بهش خیره شد
- ترسیدی؟ شایدم ..کنجکاوی .. بهرحال اون سگ مهربون و مهمون نوازیه..!
شخصی با صدایی بم و گرفته پشت سرش گفت و باعث شد تهیونگ همونجا که ایستاده بود خشکش بزنه و نفسش داخل سینش حبس بشه و ضربان قلبش روی هزار بره..
YOU ARE READING
intrépide
Fanfictionهمه ی ماها ممکنه با استعداد ها و قابلیت های خاص چشممون رو به این دنیا باز کنیم.. مثلاً تهیونگ نویسنده ی معروفی که هر خوابی رو میدید به طور واضح یادش میموند و این یکی از اون قابلیت های خاص زندگیش بود . همه چیز از اون روز شروع شد ، روزی که تهیونگ با...