part 1

58 9 7
                                    

"طبق خبری که هم اکنون به دسته ما رسیده ساعاتی پیش جسد کیم تهیونگ نویسنده معروف و سرشناس کشور، داخل منزل ایشان  پیدا شده. تسلیت به تمام طرفداران این هنرمند"
‌                                ‌‌***‌  ‌                      
همه ی ما ها ممکنه با استعداد ها و ویژگی های خاص چشممون رو روبه این دنیا باز کنیم.
تهیونگم جزو همون افراد بود و از وقتی که یادش میومد هرخوابی که می‌دید رو کاملاً و با جزئیات یادش می‌موند و این دقیقا یکی از اون ویژگی هایی بود که تهیونگ توی زندگیش داشت.

با صدای آلارم دیوانه کننده ای که ازش متنفر بود، از خواب پرید و با تپش قلبی که بر اثر یهویی بیدار شدنش بود نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و با دیدن ساعت چشم‌هاش گرد شد «لعنتی دیرش شده بود».

قرار بود ساعت 8 داخل اداره باشه اما حالا ساعت 9:15 بود و تهیونگ به لطف همون آلارمی که ازش متنفر بود از خواب پریده بود. نفس تندی کشید و خودش رو داخل حمام پرت کرد و زیرلب غر غر کرد.

خستگی عجیبی رو توی بند بندِ وجودش حس می‌کرد، عجب خواب عمیقی رفته بود که هم برای کارش خواب مونده بود هم این خستگی بی سابقه رو توی وجودش حس میکرد.
-خواب؟
با تعجب زیر لب زمزمه کرد، چطوری هیچ چیزی از خوابش یادش نمیومد ؟
تهیونگ مطمئن بود که همه ی خواب هاش رو بعد از اینکه بیدار میشد به یاد داشت حتی وقتی که به خواب عمیق می‌رفت، اما حالا هیچی به یاد نداشت و ذهنش خالی بود..اصلا چطوری ممکن بود؟

با صدای زنگ خوردن تلفنش که شک نداشت هیونگ عزیزشه، دوش کوتاه و مختصری گرفت و ترجیح داد بعدا به این قضیه فکر کنه وگرنه هیونگش حسابی از خجالتش درمیومد..
درسته که تهیونگ یک نویسنده ی معروف بود اما به علاوه نویسندگی که بیشتر براش یک سرگرمی بود، یک کار پاره وقت داخل شرکت هیونگش داشت، برای گذروندن خرج و مخارج زندگیش و البته بودن پیش هیونگ هاش.

مرد بزرگتر با چشم‌هایی که نگرانی داخلشون دیده می‌شد و با عجله به سمت تهیونگ اومد و با رسیدن بهش دستاش رو روی شونه های پسر گذاشت و با چشم هاش سر تا پای تهیونگ رو  از نظر گذروند و کامل پسر رو که تعجب کرده بود بررسی کرد تا از سالم بودنش مطمئن بشه و با لحنی که مخصوص خودش بود یک نفس غر زد 
-تهیونگ سالمی؟ نصف جونمون کردی بچه.گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟داشتیم میومدیم دنبالت..
 
تهیونگ خنده ای از لحن بامزه ی مرد کرد و با لبخند شیرینش همونطور که پشت سر مرد به اتاق مخصوص کارش می‌رفت لب زد 

با دیدن نامجون هیونگش لب گزید و می‌دونست که قراره اون هم مثل جین سوال پیچش کنه، پس قبل از اینکه مرد سوالی ازش بپرسه ترجیح داد خودش برای مرد توضیح بده :

-هیونگی من کاملا خوب و سالمم فقط خواب مونده بودم و خب معذرت میخوام که نگرانتون کردم
با تموم شدن حرفش لبخند کمرنگی زد تا مرد مقابلش رو کمی نرم کنه‌.

تهیونگ حق میداد که هیونگاش نگرانش باشن، اون سابقه ی خوبی تو این مورد نداشت و دفعه ی قبلی که هیونگاش نگرانش شده بودن تهیونگ راهی بیمارستان شده بود. حق داشتن که نگرانش بشن..تهیونگ برخلاف لبخندا و روحیه به ظاهر شادش که از نظر همه بی درد و غم به نظر می‌رسید روحش پر از درد بود و از درون نابود شده بود.. 
شادی و لبخندای مستطیلیش تنها یک نقاب برای پوشش زخم ها و درد هاش بود. تهیونگ همیشه همین بود و دردهاش رو توی خودش می‌ریخت. اون پسر سختی های زیادی توی زندگیش کشیده بود تنها خانواده ای که داشت همون زوج رو به روش بودن.
به نظر می‌رسید حرفاش روی مرد تاثیر گذاشته و نامجون آروم شده، بهش حق میداد اون فقط نگران بود.

-خیالت راحت هیونگ همه چی همون طور که میخواستی انجام شده

تهیونگ با زدن لبخند مستطیلی کخ هیونگاش عاشقش بودن گفت و کاغذ های داخل پوشه اش رو روی میز مقابل مرد بزرگتر گذاشت 

‌                                     ‌ ***‌
ساعت 10:35 شب بود و تهیونگ با خستگی بعد از کارش و خوردن شامش که چند قاشق بیشتر از اون رو نخورده بود، روی کاناپه لم داده بود توی اقیانوسِ بی انتها و عمیق افکارش غرق شده بود .. باز تنها شده بود و فکرهای بیش از حد به سراغش اومده بودن !

ذهنش درگیر ادامه ی کتابی که بود می‌نوشت ولی انگار امشب بخش اصلی تفکراتش بر می‌گشت به اتفاقی که صبح هم ذهنش رو درگیر کرده بود،  به همون به یاد نیاوردن خوابش. 

کنجکاوانه قدم هاش رو برداشت که با شنیدن صدای پارس کردن سگی جا خورده و ترسیده سر جاش میخکوب شد که با دیدن سگ بزرگی رو پله های اون کلبه تعجب کرد. خواست نزدیک به اون سگ بشه اما با حرکاتی که اون موجود نسبتاً بزرگ از خودش نشون میداد جوری که انگار چیز مورد علاقش رو دیده باشه، قبل از اینکه تهیونگ بخواد قدمی به سمتش برداره اون سگ به سمتش دوید و جلوی پاهاش ایستاد و با چشم های  سیاه رنگ و نسبتاً درستش بهش خیره شد.

-ترسیدی؟شایدم کنجکاوی..بهرحال اون سگ مهربون و مهمون نوازیه ! البته نه با هرکسی فقط با کسایی که من ازشون خوشم بیاد!

شخصی با صدایی بم و گرفته پشت سرش گفت و باعث شد تهیونگ همونجا که ایستاده بود خشکش بزنه، نفسش داخل سینش حبس بشه و ضربان قلبش روی هزار بره..

    

intrépide Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz