-ترسیدی؟شایدم کنجکاوی..بهرحال اون سگ مهربون و مهمون نوازیه ! البته نه با هرکسی فقط با کسایی که من ازشون خوشم بیاد !
شخصی با صدایی بم و گرفته پشت سرش گفت و باعث شد تهیونگ همونجا که ایستاده بود خشکش بزنه و نفسش داخل سینش حبس بشه و ضربان قلبش روی هزار بره.
به قدری ترسیده بود که حتی نمی تونست سرش رو بگردونه و با چهره کسی روبرو بشه که همین حالاشم با صداش که مشخص بود متعلق به یه مَرد و روی تهیونگ تاثیر گذاشته بود، روبرو بشه.بدن تهیونگ ثابت مونده بود. ضربان قلبش به قدری تند شده بود که انگار قصد شکافتن سینه اش رو داره و میخواد از اون بیرون بزنه و تهیونگ شک نداشت اگر مرد بهش نزدیک تر میشد، صدای قلب بیقرارش رو میشنید. اما همه ی اینا واقعا از روی ترس بود؟
حس کرد مرد از کنارش رد شد. تهیونگ با کلی سوال و با همون حالت ثابت به کفش هاش خیره شده بود و با بیشتر شدن حس کنجکاویش، سرش رو بالا آورد تا چهره ی مرد رو ببینه اما با مردی روبرو شد که پشت بهش جلوی پای اون سگ زانو زده بود و مشخص بود داره نوازشش میکنه. پس با عجله دویدن اون سگ بخاطر این مرد بود ؟ اصلا چرا خودش تا الان فرار نکرده بود ؟
تهیونگ حتی از پشت مرد هم میتونست عضله ای بودنش رو تشخیص بده و خب..لعنت اون مرد دستاش پر از تتو بود و تهیونگ عاشق تتو!
برای جلب توجه مرد و البته گرفتن جواب سوال هاش یا در واقع کم کردن ترسش گلوش رو صاف کرد ولی اون مرد حتی به سمتش هم برنگشت اما انگار متوجه منظور تهیونگ شده بود و بخاطر همین تهیونگ دوباره صدای مرد رو شنید
-بله؟-تو کی هستی اصلا اینجا چکار میکنی من وقتی اومدم داخل کلبه مطمئن بودم کسی اینجا نیست تو چطوری اومدی داخل؟
مرد درحالی دست تتودارش رو روی تن نرم اون سگ میکشید و باهاش بازی میکرد نیشخندی زد، درسته پشت مرد به تهیونگ بو دو پسر هیچ تصویر ازش نداشت اما میتونست اون نیشخند لعنتی که زد رو تصور کنه.
-اینجا کلبه ی منه و من از اول داخلش بودم فکر کنم بهتره به اون پله ها نگاه کنی، یه طبقه اون بالا وجود داره، اونجا بودم. فکر کنم زیادی سرگرم پسر من شدی که متوجه پایین حضورم نشدی
تهیونگ خجالت زده بخاطر بی دقتیش لب گزید. چطور حواسش نبود ؟ انقدر محو سگ مرد و فکرای بیهوده ی همیشگیش شده بود که متوجه نشده بود وجود اون پله ها بخاطر طبقه ی دیگست.
-ا..ها خب ارهتهیونگ خوش شانس بود که مرد پشتش بهش بود و صورت خجالت زدش رو نمیدید.تهیونگ هنوز هم کنجکاو به نظر میرسید و همیشه همین بود و البته دلیل اصلی حضورش توی کلبه رو نمیدونست. همه چیز براش غیر عادی و عجیب بنظر میرسید.
تهیونگ با دیدن اینکه مرد انگار تمایلی به برگشتن به سمتش نداره و خودش رو سرگرم با اون سگ نشون میده، لب زد.

VOCÊ ESTÁ LENDO
intrépide
Fanficهمه ی ماها ممکنه با استعداد ها و قابلیت های خاص چشممون رو به این دنیا باز کنیم. مثلاً تهیونگ، نویسنده ی معروفی که هر خوابی رو میدید به طور واضح یادش میموند و این یکی از اون قابلیت های خاص زندگیش بود . همه چیز از اون روز شروع شد، روزی که تهیونگ با...