Part 3

16 4 0
                                    

از اونجایی که هیونگش نگرانش بود و نمی تونست به راحتی اطمینان کنه تهیونگ داخل خونش تنها باشه اونم با این حالی که ازش میدید پس با اصرار راضیش کرد تا به خونشون بره و شب رو پیششون بمونه .. هرچند تهیونگ می دونست حتی اگه بخواد مخالفت کنه در هرصورت جین و نامجون به خونشون میبردنش پس بدون مخالفت و پافشاری زیاد قبول کرده بود..

کمی از شیرقهوه ای که جین هیونگش براش درست کرده بود , نوشید و پاهاش رو داخل شکمش جمع کرد و چونه اش روی زانوش گذاشت. غرق توی پلن هایی شد که قرار بود بنویسشون.. تهیونگ یک رمان
عاشقانه نوشته بود که کاپل اصلی یا درواقع عاشق و معشوق کتابش دوتا پسر بودن و این یکی از دلایلی بود که کتابش مورد توجه قرار گرفته بود , خیلی ها معتقد بودن تهیونگ شجاعت به خرج داده و کتابش رو با کاپل اصلی و دلخواه خودش چاپ کرده بود چون هنوز خیلی ها بودن که عشق دو همجنس رو گناه و چندش میدیدن ..اما تهیونگ عالوه بر علاقه ی قلبی و چاپ کتابش با کاپل گی خودشم به نحوی کام اوت کرده بود ..تهیونگ تو زندگیش عاشق نشده بود اما تمام تصورات
خودش رو از عشق خط به خط داخل کتابش نوشته بود و داستان بی نقصش , کاپل متفاوتش , قلمش و شجاعتش از دلایل محبوبیت و معروفیت تهیونگ بودن ..

با رسیدن چیزی که دقیقا میخواست , به ذهنش انگشتاش روی حروف کیبورد به رقص درآورد و مشغول خلق ادامه ی داستانش شد

"شاید روزی در آسمان تیره و تارم ستاره ای پیدا شود تا من را در خوشحالی غرق کند و تنها نور رنگی باشد که من در آسمان و دنیای خاکستریم بپرستم"

نامجون کنار گوشش جمله ای که خودش نوشته بود رو زمزمه کرد و لبخندی زد که غم و ناراحتی برای دونسنگ شیرینش پشتش نهفته بود..نمیدونست تهیونگ امیدوارتر شده یا نه و همین می ترسوندش
..هنوزم اون روز رو یادش بود و دلش نمیخواست تهیونگ که عزیزترینش بود رو هم از دست بده , نامجون جز تهیونگ و جین کسی رو توی زندگیش نداشت و دلش نمی خواست کوچکترین اتفاقی
براشون بیوفته..

صدای بم و شیرین تهیونگ مرد رو از خلسه ی افکارش بیرون کشید
-جانم عزیزدل هیونگ؟

تهیونگ به روی مرد نیاورد که حواسشش پیشش نبوده توی افکارش غرق شده بوده..
-میگم خوب شده هیونگ؟

نامجون با لبخند اطمینان بخشی سرش و رو تکون داد و دستش رو داخل موهای تهیونگ کشید و اون هارو کمی بهم ریخت و با یادآوری نوشته های تهیونگ چشمکی به تهیونگ زد
-عالیه عزیزدلم..

- هی هی خوب نشستید دوتایی خلوت کردید و از زیر کار در رفتید مخصوصا تو کیم نامجون منو پیچوندی تا از زیر کار در بری؟
جین گفت و آخر حرفش نتونست خنده اش رو کنترل کنه و تهیونگ و نامجون هم با دیدن خنده ی جین بلند خندیدن

-آره هیونگی ؟ جینی راست میگه که از زیر کار در رفتی؟

-هی هی من فقط یادم رفت برگردم همینن!!

تهیونگ بلند تر خندید و با دستش اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد
-خیل خب بسه دیگه بریم شام بخوریم

تهیونگ که تازه بوی غذا به مشامش خورده بود چشماش برقی زدن قبل از رفتن به سمت آشپزخونه رو به جین لب زد
-آه هیونگ عاشقتممم

جین تکخندی زد و سرش رو تأسف بار به دراماتیک بازی پسر تکون داد

‍‌‌ ***

دو هفته گذشته بود و تهیونگ عملاً هیچ خوابی نمیدید و به جای خواب چشماش غرق سیاهی میشدن و این قضیه هم براش عجیب بود هم روی اعصابش و به شدت ذهنش رو درگیر کرده بود..

دیگه کم کم داشت خودش رو قانع می کرد که این یچیز عادیه و لازم نیست ذهنش رو درگیر کنه..اصلا چه تاثیری توی زندگیش داشت؟..البته همه ی اینا بهانه بود و تهِ اعماق ذهنش هنوزم به اون مرد
مرموز خوابش فکر میکرد.
-اهه..
زیر لب زمزمه کرد و دستشو عصبی توی موهاش کشید و با صدای نوتیفی که از گوشیش اومد نفس عمیقی کشید و صفحه ی گوشیش رو باز کرد که پیامی از طرف لیام ، مالک نشریه ای که تهیونگ قرار بود کتاب جدیدش رو داخلش چاپ کنه , دید

"جناب کیم در اسرع وقت تشریف بیارید , درباره ی کتاب جدیدتونه!"

خیل خب عالی شد معلوم نیست چیشده بود ؛

پیام کوتاهی در جواب مرد تایپ کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد..چشم هاش رو بست و سعی کرد تمام افکار منفیش رو دور بریزه و تنها چیزی که بهش فکر کنه ادامه رمانش باشه

خستگی زیادی رو توی تنش حس میکرد ..البته تهیونگ بعد از اون اتفاق این حالت خستگی تموم نشدنی رو توی وجودش حس میکرد و هرکاری که
میکرد از بین نمی رفت و تقریباً شده بود بخشی از وجودش.

‍‌‌ ‌ ‌***

حس میکرد بیدار شده و احتمال میداد که نصفه شب باشه و قراره بد خواب بشه.

آروم آروم به پلک هاش اجازه ی باز شدن داد و برخالف انتظارش نه نصف شب بود و نه داخل خونش ..داخل همون کلبه ای بود که آخرین
بار اون مرد مرموز رو دیده بود!!!

اولین کاری که کرد با نگاهش دنبال مرد مرموز گشت و امیدوار بود که ببینتش.

با شنیدن صدای قدم های شخصی , سرش رو به سمت پله ها که منشا صدا بود برگردوند که همون مرد مرموز رو دید برخالف انتظارش انگار اونم انتظار دیدنش رو نداشت با صدایی که سعی داشت بفهمه شخص روبروش واقعیه یا نه بهت زده زمزمه کرد
-تهیونگ؟

تهیونگ از روی کاناپه بلند شد و دستی پشت گردنش کشید
-من چجوری اینجام؟

صورت جونگکوک تغییر حالت داد و درحالی که به سمت آشپزخونه می رفت لب زد :
-نمیدونم تهیونگ! سوالی نپرس که منم جوابش رو نمیدونم ..ببینم تو نیومده باز شروع کردی به سوال پرسیدن ؟

تهیونگ از روی عادت زبانش رو روی لبش کشید و درحالی که به سمت مرد داخل آشپزخونه می رفت گفت :

- خیلی کنجکاوم.. تو جای من باشی کنجکاو نمیشی؟

جونگکوک چیزی نگفت و تهیونگ ادامه داد

- ذهنمم خیلی درگیر شده و پر از معماهای بی جوابه!

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Sep 24 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

intrépide Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang