part 4

57 10 9
                                    

روز دوم مدرسه که روز دویستم به حساب میرسید برای سونویی که سرشو روی میز گذاشته بود و همین الانم از درسایی که حتی نخونده بود خسته بود بلاخره رسیده بود. با وجود تلاش های همه جانبه ی سونو فکرش دوباره به نقشه‌ی واقعا واقعا، واقعا شیطانی خواهرش افتاد، یدفع دستاشو دور خودش گرفت و روی دستای دیگش کشید تا اون احساس مور مور شدگیِ ازار دهندشو رفع کنه و حتی با صدای بلند لعنتی گفت و با این کارش باعث شوکه شدن بغل دستیش و کمی از جا پریدنشم شد.

جونگوون که شب گذشته نتونسته بود حتی برای یک لحظه هم پلک روهم بزاره و به جی فکر نکنه، تا جای ممکن ساکت و خم شده نشسته بود و امیدوار بود برای بقیه ناپدید شه و از هر گونه دردسری جون سالم به در ببره. ولی متاسفانه انگار کائنات باهاش قهل کرده بودن و ناخودگاه از کارای عجیب غریب کیم سونو، بغل دستیش شوکه شونه هاش بالا پرید و وقتی برگشت بهش‌ نگاه کنه با جی ای که به دیوار تکیه کرده بود و با دوستش نیکی صحبت میکرد چشم تو چشم شد، حرکت ناخودگاه بعدیش حتی بدترم بود ازونجایی که در ثانی سرشو به قدری چرخوند سمت مخالف که حتی میتونست برای جغدها هم کلاس خصوصی بزاره و مطمئن بود این کارش درحالی که جی داشت درست به چشماش نگاه میکرد باید حسابی رو مخش رفته باشه پس بدون فکر کردن دوباره به سرعت برگشت و با اخمای توهم کشیده شده‌ی جی ای هنوزم به اون نگاه میکرد مواجه شد، اون واقعا همه‌ی تلاششو کرد که خیلی عادی لبخند بزنه که متاسفانه اونقدرم عادی بنظر نمیرسید و هر کی میدید فکر میکرد چاقو زیر گردنش گذاشتن و مجبورش کرد، بهرحال برای اون چاقو و نگاه تیز جی فرق چندانی نداشتن پس قبل از اینکه گند بیشتری بزنه سرشو برگردوند و صاف به تخته زل زد و حتی لبخند ضایعشو یه سانتم تغییر نداد، درسته؛ دوباره خشکش زده بود.

جِی با دیدن لبخند جونگوون همگروهیِ جدیدش تکیه شو از دیوار برداشت و دستاشو تو جیبش گذاشت و با بدرقه‌ی ریشخندِ ( نیشخند با تمسخر) نیکی به سمتش رفت و کنار میزش ایستاد. ولی وقتی جونگوون نگاهشو از تخته برنداشت و به سمتش برنگشت اخمی کرد و دستاشو جلوی صورت اون بچه ای که نمیدونست چجوری همسنش به حساب میومد گرفت و بشکن زد.

-هی. داری نادیدم میگیری؟!

تقریبا همه ی کلاس بجز هیسونگ و سونگهونی که معلوم نبود کجان از جوی که جی درست کرده بود ساکت شده بودن و حتی سونو هم با دهن کمی باز شده زیر زیرکی به اتفاقی داشت رخ میداد نگاه میکرد.

جونگوون نمیدونست چرا این اتفاق برای اون داره میفته، اون مطمئن بود غذای هیچکدوم از گربه های محلو فراموش نکرده بهشون بده و قرصای مامان بزرگشم به موقع حاضر میکنه، پس دقیقا چه کار بدی کرده بود که این اتفاقا براش میفتاد؟؟ اب دهنشو قورت داد وخودشو جمع کرد و نگاهشو اول به کنار و بعد اروم اروم به سمت بالا برد که صورتش به سمت صورت جی باشه، اما ایندفعه فراموش نکرد چشماشو همون پایین نگه داره، وایسا؟! نکنه بخاطر این بود که باهاش چشم تو چشم شده بود؟!

Prove ITحيث تعيش القصص. اكتشف الآن