با شنیدن صدای قدم برادراش هراسان بلند شد و کنار پدربزرگش نشست . مینجه سمت اشپزخونه رفت اما ابرو های در هم گره خورده ی یونگی به این سادگی باز نمیشد به طوری که جونگکوک مطمئن بود تا اخر عمرش قرار بود سرزنش بشه
یونگی نگاهی به چهره ی غرق در خواب پدربزرگش انداخت و سمت اتاقش که پایین پله ها بود راه افتاد
/ گیلاس پاشو بیا شام بیار بخوریم
صدای مینجه که بخاطر رایحش گیلاس خطابش میکرد بهش انرژی میداد
چند دقیقه بعد خانواده ی کوچیکش دور میز جمع شدن و در آرامش از شامشون لذت میبردن البته بجز الفایی که با اخمای وا رفته دست بردار فراموش کردن نبود/ امروز کسی به خونه تلفن نزد؟
امگا بی حواس گفت
_ یه پسره زنگ زد
ادامه ی حرفش رو قورت داد هیچ کس حرفی نمیزد.
/ تو میدونستی گیج تر از خودت بازم خودتی
جونگکوک با کمک برادرش ظرف های شام رو شست و توی کابینت میزاشت
_ اخه من حواسم نبود
مینجه به کابیت تکیه زد و گفت
/ جونگکوک حواست به رفتارات باشه یونگی خیلی روی تو زوم کرده
امگای اشفته روبه روی برادرش به کابینت تکیه داد
_ من کاری نمیکنم اون همش بهم گیر میده
مینجه سیب نشسته از کیسه ی پلاستیک بیرون اورد و تا خواست گاز بزنه جونگکوک سیب رو از دستش قاپید/ من دوست دارم و چیزی بهت نمیگم اما توهم کار درستی رو نمیکنی دوست ندارم برادر کوچیکترمو با رایحه ی شکوفه های پژمرده ببینم
جونگکوک سیب رو شست و دست برادرش داد
_ هیونگ من کار اشتباهی نکردم سهون../ دیگه اسم اون امگای بی خانواده رو از زبونت نشنوم از این به بعد بیرون رفتن بدون من و مینجه یا پدربزرگ ممنون این کلاسای انجیل هم تعطیل
نگاهش رو به الفای خشمگین درحالی که به دیوار تکیه داده بود داد
با چشمای درشت شده زمزمه کرد_ یعنی چی
یونگی دست هایش رو در سینه قلاب کرد
/ کجاشو نفهمیدی
نمیدونست بغض چه زمانی مانند کنه دور گلویش پیچید اما تا خواست حرف بزند صدایش لرزید و کلمات تکه تکه از دهانش بیرون می اومد
_ من .. تنها.. تو خونه .. چی ..کار کنم
مینجه تا خواست زبان کند یونگی پیشقدم شد
/ بهتره بمونی تو خونه تا ادم بشی میدونی اون بیرون چیا که نمیگن؟ میگن پسر جئون هاجون که
هنوز جفتی نداره رو توی پارک با یه الفا دیدن/ این یعنی بی ابرویی این خانواده بفهم اینجا شهر کوچیکیه راحت رسوات کردن با خودشون میگن دوتا الفای جئون ها نمیتونن برادر امگاشونو نگه دارن میفهمی
جونگکوک هر دوی انها را کنار زد و به سمت حیاط دویید کنار درخت گیلاس که از کودکی پدرش کاشته بود نشست
با حرص بغضشو رها کرد ساعت ها از خلوت کردنش زیر درخت میگذشت اما اروم نشده بود در اون لحظه حتی به فکر خودشم نبود وخوشحال بود حداقل پدربزرگش خواب بود اگه این چیز هارو میشنید قطعا دیوانه میشددوست داشت با سهون حرف بزنه و تمام حرصشو سرش خالی کنه
که بخاطر اون رسوا شده بود!
اون شب برایش مثل شب های بی رحمی بود که تمام حس های بد وجودش رو گرفته بود و خواب رو از چشم هایش گرفته بود
به تمام حسرت هاش فکر میکرد از وقتی پدرشو از دست داده بود
هیچ ازادی نداشت نه اجازه داشت درس بخونه و نه موبایلی که سرگرمش کنه از بچگی سومین و پدربزرگش بارها بهش گفته بودن بعد از جفت گیری زندگیش عوض میشه که نسبت بهش مسئولیت های زیادی داره مسئولیت هایی که از الان باید انجام میداد کنار الفا های دیگه نمیموند و جلب توجه نمیکرد موهاشو به اندازه بلند میذاشت
اعتقاداتشو هیچوقت نباید از دست میداد تا منحرف نشههمه ی اینا بخاطر این بود که یه امگای مرد بود و باید از باکرگی که مشخص نبود دفاع میکرد همه ی این سختی ها با یاد اوری کسی از ذهنش پاک شد کسی که هیچوقت از ذهنش بیرون نمیرفت و لبخند روی لبش میوورد
و بعد از تلاش های مداومش بالاخره خودشو به دست رویا سپرد/ جونگکوکا بیا این انجیل هارو بزار روی میز
سری تکون داد و کاری که خواسته بود رو انجام داد خونه ی اجوما سومین هرسال نزدیکای روزه پر از ادم میشد
همه ی ساکن های اون شهر یکشنبه ها توی کلیسا دور هم جمع میشدن و گناهاشونو به زبون میوردن و طلب بخشش میکردنمراسم های قبل کریسمس بشدت برای اهالی اونجا مهم بود و این عقیده رو داشتن که شهر باید از همه ی گناه ها دور باشه
جونگکوک هرسال برای تمیز کردن پارکینگ سومین میرفت
حوصله ی دیدن ادما رو نداشت و به بهانه ی قرص های پدربزرگش بیرون رفت/ سلام مربای گندیده
اخمی کرد و به طرف چانگبین برگشت پسر سومین که از یچگی باهم بزرگ شده بودن البته بعد از 15 سالگیش وقتی که معلوم شد امگاست دیگه اجازه ی بازی کردن باهاش رو نداشت
یونگی حتی بهش گفته بود جواب سلامشم نده چون دیگه بزرگ شده!/ جمع کن قیافه رو
امگا لبخندی زد و گوشه ی لبش رو گاز گرفت
_ چرا تو کوچه نشستی
از گوشه ی دیوار بلند شد و همونطور که خاک فرضی لباسشو پاک میکرد در چند قدمی امگا ایستاد و با لحن بامزه ای گفتم
/ خونمون پر از زنه منم که خجالتی
جونگکوک قهقه ای زد مثل اینکه فقط قد کشیده بودن اما رفتاراشون تغییری نکرده بود
_ مگه یه الفای 40 ساله ای همش 19 سالته برو تو بیخیالالفا دستشو روی چشم هایش گذاشت و با همون لحن ادامه داد
/ من چشم و دلم پاکه اینجوری دستمو میزارم جلو چشمام کسی رو نبینم تا توی سیل سوالاتشون که جفت دارم یا نه غرق نشم
_ اون کبکه که سرشو میکنه توی برف تو لک لکی هیونگ
چانگبین الفای قد بلندی بود و این باعث شد از بچگی بهش لقب لکلک رو بده و اونم برای عصبی کردن امگا بخاطر رایحش گندیده و مربا صداش میزدبعد از صحبت با چانگبین حالش بهتر شده بود اما تنهاییش رو رفع نمیکرد انگار تنها بودن جدیدا بخشی از وجودش شده بود بخشی که هرگز اجازه ی نابود کردنشو نداشت
دو هفته از شروع چله روزه گذشته بود اما برای جونگکوک مثل یکسال بود تنهایی و گوشه گیری ساکتش کرده بود بخصوص حالا که مینجه برای اوردن جنس به سئول رفته بود و یونگی اخمو و عصبی بود و کم پیش میومد با برادرش صحبت کنه
الفای پیر هم همراه سومین مشغول مراسمات بودن و هیچکس فکر جونگکوک بیچاره رو نمیکرد
. ووت یادتون نره🫣
پارت بعدی همین هفته آپ میشه من نرفته مدرسه باید چهارشنبه امتحان ۴ درس از زبان بدم :/
![](https://img.wattpad.com/cover/327918288-288-k42329.jpg)
YOU ARE READING
Revenge or interest?
FanfictionRevenge or interest ازدواج تنها راه صلح اون دو خانواده بود . امگایی که بخاطر گذشته ی پدرش مجبور به ازدواج با الفایی که عاشقش نبود و رسوایی که حقش نبود شد . همه چیز اینجا تموم نشد وقتی که همه فکر میکردن با ازدواج گذشته فراموش میشه! درحالی که گذشته ه...