part 1

391 34 8
                                    



دلتنگ بود ... نه برای کسی برای کمی ارزو داشتن .
آرزو هایی که بخاطر قضاوت های مردم تبدیل به حسرت شده بود حسرت هایی که 20 سال عذابش میداد
با صدای بغض کرده لب زد
_ سهون تروخدا بیا بریم
امگای مو قرمز عجله ای برای رفتن نداشت و دوست داشت با الفای روبرویش بیشتر بحث کنه و توجه ای به دوستش که چشم هایش اشکی شده بود نداد
جونگکوک کار اشتباهی کرده بود نباید به حرف تنها دوستش گوش میکرد و باهم به پارک بیان تا سهون دوس پسرشو ببینه اگه مینجه و  یونگی میفهمیدن قطعا زندش نمیذاشتن
نمیتونست ریسک کنه نگاهی به ساعتش انداخت و بی توجه به سهون از صندلی بلند شد و از پارک بیرون رفت
سهون صداش میزد اما جونگکوکِ ترسیده تصمیمشو گرفته بود میدونست سهون تا شب هم شده از دوس پسرش جدا نمیشه
بعد از پیاده روی طولانی به خونه رسید و
بلافاصله یونگی رو دست به کمر جلویش دید
عرق از سر و صورتش میبارید و دنبال بهانه منطقی بود
_ سلام..
یونگی بلافاصله نزدیکش شد
/ کجا بودی
سعی میکرد به چشمای کشیده برادر بزرگترش نگاه نکنه و سر به زیر گفت
_ خونه ی سهون
یونگی تن صدایش رو زیاد کرد و لگدی به در زد
_ برو داخل از کی اجازه گرفتی اونم تو این ساعت
وارد حیاط شد و مینجه و پدربزرگش رو دید که روی پله نشسته بودن
به سمتشون رفت و جرئت نداشت سرشو بلند کنه
یونگی الفای بی رحم خودشو به برادر امگاش رسوند و پشت سرش با همان تن صدا داد زد
/ بگو ببینم کی بهت اجازه داد پاتو بزاری بیرون
نگاه مظلومانه ای به مینجه انداخت تا به دادش برسد
یونگی به فریاد زدنش ادامه میداد مینجه بلاخره بلند شد و روبروی برادر بزرگترش ایستاد
/ اینقدر داد نزن واسه پدربزرگ خوب نیست
بعد از پدربزرگ تنها کسی که میتونست خشم الفای همیشه عصبی رو از بین ببره مینجه بود .
مینجه هم الفا بود اما با برادرش زمین تا اسمان فرق داشت با این حال میتونست روی برادر اخمویش تاثیر بزاره
این بار مینجه ازش پرسید که کجا بود
کنار پدربزرگ روی پله های ورودی نشست و اشک هایش جاری شد
_ گفتم که خونه ی سهون بودم
چشم های پر از اشکشو بست چطور میتونست بگه سهون گولش زده بود و به پارک برده بودتش تا تنها نباشه که مبادا براش حرف دربیارن

چند ساعت گذشته بود نه شام خورده بود نه از اتاقش بیرون رفته بود
صبح با صدای پدربزرگش بیدار شده بود شب نتونسته بود خوب بخوابه
ملافه رو کنار زد و با چشمای بسته سر جاش نشسته بود
با صدای قهقه ی مینجه چشماشو باز کرد احتمالا به موهای ژولیده و بهم ریختش میخندید
با صدای خنده ی مینجه ناخداگاه لبخندی زد
بعد از صبحانه ، با برادرش راجب دیروز صحبت کرد که ظاهرا بخشیده بودتش


بوی سوخته کل خونه رو گرفته بود با عجله بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت با دیدن غذای سوخته پنجره هارو عصبی باز میکرد
پدربزرگش با دیدن دودی که فضای اشپزخونه رو پر کرده بود نگران شد و سمت نوه ی دست و پا چلفتی اش رفت
/ چیشده
لب هاش اویزان شد
_ غذا سوخت
پدربزرگش لبخندی زد و از کنارش گذشت تا خراب کاری نوه اش رو جمع کند
_ مسیح جونگکوک این همه نصیحتت کردم پس حواست کجاست
میدونست دیگه اجازه ی کمک کردن رو بهش نمیده پس اصراری نکرد و به طرف اتاقش رفت البته اولین بارش نبود.

حدود 1 هفته بود توی کلاسای انجیل کلیسا شرکت کرده بود البته همراه سهون که نیومده بود
برگه ی امتحان رو تقریبا پر کرده بود حوصله ی نشستن نداشت برگشو تحویل داد و دنبال بطری اب میگشت

‌ Jungkook pov :

/ جونگکوک با توهم
نگاهمو از تلویزیون گرفتم و به مینجه خیره شدم
_ چیه
سری با تاسف تکون داد. سرم گیج میرفت شاید بخاطر کلمات انجیل بود اجازه ی خوابیدن نداشتم تا بعد از شام
/ جونگکوک خوبی
با صدای مینجه متوجه شدم چند دقیقه هست که مثل دیوار بهش زل زدم
البته از نظر مینجه من همیشه گیج بودم برای همین سوال پیچم نکرد
ذهنم درگیر کدوم اتفاق پیش نیومده بود که اینطور سکوت کردم؟


روی پله نشستم و موهای بسته شدمو باز کردم
بوی خاک نم خورده حالمو بهتر کرد با صدای کوبیده شدن در بی هوا از جا پریدم .
سوییشرت بلندی که بابابزرگ روی بند گذاشته بود رو برداشتم
در رو باز کردم و بلافاصله با صورت عصبی مادر سهون روبرو شدم
_ سلام
سیلی محکمی به صورتم زد از تعجب نمیتونستم حرف بزنم و دستم رو روی گونه ام گذاشتم
مگه چیکار کرده بودم که اینطور باید مجازات میشدم
/ چیکار میکنی
نگاهم رو بالا کشیدم مردی سر کوچه ایستاده بود و مطمئنم این اتفاق رو دیده
مادر سهون شروع کرد به داد و بیداد و فوش دادن به منی که نمیدونستم چیکار کردم
یونگی با مادر سهون بحث میکرد و من از شرم حرف های مادر سهون سر به زیر شدم و گریه میکردم
منو متهم به ناپاکی میکرد؟!
/ جونگکوک
یونگی اسممو فریاد زد از ترس به چشم هاش نگاه نمیکردم
/ ببین منو مگه نگفتی اون روز رفتی خونه ی دوستت سهون
اب دهنمو قورت دادم اما لب هام باز نشد
جلوتر اومد صدای قدم هاش ازار دهنده بود میترسیدم از رسوایی و فاش شدن اشتباهی که کرده بودم اگه یونگی میفهمید به سیم اخر میزد
/ پس چرا مادرش میگه اون روز پسرش رو که باهم رفتید کلاس رو توی پارک با یه الفا دست تو دست دیدن؟؟
مادر سهون داد و بیداد میکرد با عجله از اون جو و چشم های منتظر که میخواستن جواب قطعی و قانع کننده از من خطاکار بشنون دور شدم

‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌  ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ووت یادتون نره 💋

Revenge or interest?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora