៸៸ 5. How dare he? ،،

17 6 0
                                    

Music:
Vampire's Kiss by John Gold
Back In My Day by The Handsome Family
✧✧✧

صدای زنگ گوشیش باعث شد که از خواب بیدار بشه، با اخمی که ناراضی بودنش رو نشون میداد گوشیش رو برداشت و به اسم روی صفحه نگاهی انداخت.
همون نگاه کوتاه برای خشک شدنش کافی بود، نگاه خیره‌اش رو به صفحه گوشی داده بود و انگشتاش برای جواب دادن تلفن خشک شده بودن.
صدای گوشیش بالاخره قطع شد، این به این منظور بود که اون فرد بالاخره ناامید شده باشه و ترجیح داده حرفاش رو توی یک پیام خلاصه کنه.
یونگی درحالی که روی تختش مینشست آروم پیام رو باز کرد.
" سلام پسرم، خیلی وقته میگذره از آخرین باری که رو در رو دیدمت، خوشحال میشم اگه بتونی امروز ساعت ۶:۳۰ به کافه ای که ادرسشو برات مینویسم بیایی تا بتونیم کمی گپ بزنیم."
یونگی به آدرس کافه نگاهی انداخت و اخمی کرد.
هنوز یکجورایی توی شوک بود پس آروم گوشیش رو کنارش قرار داد و نفس عمیقی کشید.
- پسرم؟!
یونگی پوذخندی زد و به موهاش چنگی زد.
- مسخرست.
گوشیش رو دوباره برداشت و در جواب پیام به یک باشه ای اکتفا کرد.
اون میتونست به دیدن پدرش نره، ولی بخشی داخل وجودش فریاد میزد که بره و اون رو ملاقات کنه.
انگاری که حس خوبی به این قضیه داشته باشه؟! نمیدونست، آره یونگی هیچی نمیدونست، نمیدونست که قراره بخاطر جواب مثبتی که به پدرش داده پشیمون بشه.

✧✧✧

نگاهشو اول به ساعت دور مچش و بعد به اطراف کافه داد.
ده دقیقه ای میشد که منتظر پدرش بود، نکنه اون مردک پیر یونگی رو برای هیچی کشونده بود تا فقط سربه سرش بذاره؟!
این افکار باعث شد که نفس عمیقی بکشه و جلوی عصبی شدنش رو بگیره، اون میومد دیگه مگه نه؟! اگه نمیومد چی؟! تا جایی که یونگی از پدرش شناخت داشت اون هرکاری از دستش برمیومد.
و همون موقع صدای مرد میان‌سالی یونگی رو از زنجیره‌ی افکارش بیرون کشید.
+ سلام یونگی..
یونگی با ابروهای بالا پریده نگاهشو به مرد داد و برای لحظه‌ای بهش خیره موند، انگاری که انتظار اومدنش رو نداشت و یکجورایی فکر میکرد بازیش داده.
ولی اون حالا اونجا بود، جلوش ایستاده بود، بعد چند سال!.

یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند کوتاهی بزنه، آروم از جاش بلند شد و بعد از این که دست مرد رو به روش رو گرفت جفتشون روی صندلی نشستن.
مرد نیشخندی زد و بی مقدمه حرفی رو زد.
+ خب، میبینم که این روزا اسمت سر زبون‌ همه‌ست یونگی.
یونگی از این حرف یهویی پدرش شوکه شد و همین که خواست جوابی به حرف پدرش بده سر و کله‌ی گارسون برای گرفتن سفارشاتشون پیدا شد.
یونگی نفس عمیقی کشید و مثل همیشه نسکافه‌ای سفارش داد و پدرش هم به سفارش دادن یک اسپرسو اکتفا کرد.
+ خب؟ دوست نداری راجبش صحبت کنی؟! این که چطوری سر زبونا افتادی؟!
یونگی بی اختیار اخمی کرد، چرا لحنش اینقدر طعنه‌آمیز بنظر میومد؟! و اون نیشخند، اون نیشخند روی لباش چی میگفت؟! میخواست به چی برسه؟!
توی چشمای سرد اون مرد هیچ هاله‌ای از افتخار و امید نمیدید.
یونگی با این که دلش نمیخواست، اما شبیه خودش جوابشو داد.
- خودت چی فکر میکنی؟!
مرد بی حوصله شونه ای بالا انداخت و روبه چشمای تیز پسرش گفت.
+ نکنه با اون ادیتای مسخره به اینجا رسیدی؟!
یونگی اخمی کرد و محکم و مفتخر جواب داد.
- البته که همینطوره.
ادیتای مسخره؟! یونگی عصبی بود. بعد این همه سال دیدن پدرش، حالا اون اینطوری داشت بهش تیکه مینداخت؟!
پس درحالی که یه تای ابروشو بالا مینداخت به پدرش توپید.
- حداقل مثل شما بیکار و علاف نیستم!
مرد میان سال با حرف پسرش فقط خنده ای کرد و سرش رو پایین انداخت و بعد از لحظه ای دوباره سرش رو بالا اورد، به چشمای خشمگین یونگی نگاهی انداخت و بی مقدمه پروند.
+ خب پسرم، پس مادرت تونسته بعد از من با فرد جدیدی آشنا بشه؟!
یونگی با این حرف مرد لب هاشو محکم بهم فشرد و دندون قروچه ای کرد. اون مردک خرفت داشت چی بلغور میکرد؟! مادرش؟! اون چطوری تونسته بود اسم مادرشو به زبون بیاره؟!
- فکر نمیکنم بهت مربوط باشه.
یونگی دیگه نمیتونست اون فضای خفه کننده رو تحمل کنه، پس بلافاصله از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار های پدرش سمت در خروجی کافه رفت.
+ یونگی، هی..من که سوال خاصی نپرسیدم، چرا عصبی میشی؟.
سوال خاصی نپرسیدم؟! پوذخندی زد و بدون مکث از کافه بیرون زد و سمت ماشینش پا تند کرد.
اگه میتونست مشت محکمی رو توی صورت اون مردک خرفت میخوابوند، ولی یونگی عادت نداشت دستش رو با چیزهای نجس آلوده کنه.

Blue MoonWhere stories live. Discover now