Music:
Swan Lake by Tchaikovsky✧✧✧
یک هفته از اون قرار یهویی ده دقیقه توی کمپانی سوان میگذشت. اگر یونگی قرار بود با خودش روراست باشه، یجورایی هنوز فکرش درگیر اون اتفاقی بود که لحظه آخر افتاد، شوکه؟! میشه همچین کلمهای رو روش گذاشت.
ماگ سفید رنگ پر از نسکافش رو روی میز قرار و نگاه تیزشو به صفحهی مانیتور داد. یکچیزی راجب به اون لوگوی لعنتی وجود داشت اما نمیدونست چیه، این قضیه به شدت روی مخش میرفت پس کلافه به تکیه گاه صندلیش تکیه زد. پلکاشو از درد روی هم فشرد، عملا کمرش خشک شده بود.
چشماشو ریز کرد و دوباره ماگ مورد علاقش رو از روی میز برداشت. همینطور که جرعهای از نسکافهاش رو مینوشید روی مانیتور ذوم کرده بود. تلاش داشت بفهمه چه چیزی برای اون لوگو کمه، اما هرچی بیشتر فکر میکرد، بیشتر گم میشد.
صدای نوتیف آروم گوشیش دلیلی بود که یونگی بالاخره چشمای خستهاش رو از مانیتور بگیره، دستشو به سمت اون جسم سرد روی میز برد و برش داشت.
مثل همیشه، ایمیل واسش اومده بود. بی اختیار اخمی کرد و ایمیل رو باز کرد.
آره درسته اون یه پروژه جدید توی راه داشت که باید کم کم فکرشو میذاشت روش، خسته بود اما نکتهی مثبتی که داشت حداقل تنها نبود، این افکار برای خود یونگی هم عجیب بودن.
توی ایمیل ازش خواسته بودن که صبح فردا راجب پروژه جدید که مربوط به اولین اجرای جیمینه به طور رسمی صحبتی داشته باشن و قرارداد رو امضا کنن.
نفس عمیقی کشید و گوشیشو باز به جای قبلیش برگردوند. خب، حس عجیبی نسبت به این پروژه داشت نمیدونست چرا، انگار که چیز خیلی مهمی قراره باشه، درحالی که بنظر این پروژه با بقیه پروژه های قبلیش فرقی نداشت، داشت؟! اخمی کرد و بی اختیار پوست لبشو کند.
شنیدن صدای ایفون اون رو به خودش اورد و دست از جر دادن لب بیچاره اش برداشت.
همینطور که از در اتاق کارش خارج میشد به این فکر میکرد که چه کسی ممکنه پشت در باشه، تهیونگ؟ نه اون درحال حاضر سئول نبود، پس کی میتونست باشه؟!
تمام افکارش با دیدن صفحه ایفون و فردی که جلوش قرار داشت متوقف شدن. توی اون لحظه انتظار نداشت که یونجون رو ببینه، پس متعجب در رو براش باز کرد و سمت در خروجی خونه اش رفت و بازش کرد.
ورود یونجون مساوی شد با پرسیدن سوال یونگی.
- اینجا چکار میکنی؟! چیزی شده؟
یونجون درحالی که در خونه رو میبست به هیونگش نگاهی انداخت و خنده ای کرد.
+ نه بابا، فقط اومدم بهت سر بزنم.
یونگی انگاری که حالا خیالش راحت شده باشه ابرویی بالا انداخت و بیخیال به سمت اتاق کارش راه افتاد و بخاطر فاصلهای که بینشون ایجاد شده بود تقریبا برای حرفی که میخواست بزنه داد زد.
- اگه نسکافه میخوایی برای خودت درست کن.
یونجون درحالی که سعی داشت خندشو بخوره به دنبال یونگی توی اتاق کارش راه افتاد و وقتی وارد اتاق کار شد رو بهش با لحنی که سعی داشت کمی جدی باشه گفت.
+ نمونه بارز آدم لاشی.
یونگی تک خنده کوتاهی زد. قشنگ منظورشو فهمیده بود، ولی به شدت خسته بود که بره و خودش واسش نسکافه درست کنه.
- اینجا شبیه خونه خودته پس راحت باش.
یونجون خنده ای کرد و درحالی که نفس عمیقی میکشید کنار یونگی که حالا باز روی صندلی پشت میزش نشسته بود ایستاد.
+ میدونم.
یونگی اخم ساختگی ای کرد و خواست جوابشو بده، اما انگار یونجون دستشو خونده باشه سریع باز به حرف اومد.
+ هیونگ، یه بار معرکه ای رو پیدا کردم، نظرت چیه امشب باهم بریم اونجا؟!
یونگی چشماشو ریز کرد و کمی به فکر فرو رفت. دلش تفریح کوچکی میخواست ولی درحال حاضر نه وقتشو داشت نه توی مود بار رفتن.
- حقیقتا، امشب حس و حالشو ندارم، فردا هم جلسه دارم یجورایی باید زود بخوابم تا صبح سرحال باشم.
یونجون انگاری که ذوقش کور شده باشه سری تکون داد و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
+ خب پس، برای فردا باید بیام برای کلاس اره؟! ساعت چند؟
یونگی نگاهی به تقویم روی میزش انداخت و بعد از کمی مکث به حرف اومد.
- فردا ساعت ۷:۳۰ اینجا باش.
یونجون با لبخند سری تکون داد و درحالی که دستی به شونه یونگی به نشونه حمایت گذاشت سمت در خروجی اتاق کار هیونگش رفت.
+ اوکی پس میبینمت.
اما قبل از این که بخواد بیرون بره صدای بم یونگی که اسمشو صدا زده بود متوقفش کرد، پس کنجکاو نگاهشو سمت یونگی چرخوند.
+ جانم؟!
یونگی درحالی که انگشتاشو توی هم قفل میکرد نگاهشو به چشمای یونجون داد.
- تو بار، زیاده روی نکن.
یونجون از نگران بودن هیونگش لبخندی زد و سری تکون داد و درحالی که حتما ای زیر لب گفت از اتاق بیرون رفت.
صدای بسته شدن در باعث شد یونگی مطمئن بشه که یونجون رفته.
نگاهی به مانیتور انداخت، دیدن اون لوگو باعث میشد حالت تهوع بگیره پس فقط بدون هیچ فکر دیگه ای سیستمش رو خاموش کرد.
از اتاق کارش بیرون اومد، شاید اگه کمی تلاش میکرد بخوابه بد نبود؟! توی اون لحظه این بهترین کاری بود که میتونست انجام بده، پس بدون معطلی سمت اتاق خوابش رفت.
YOU ARE READING
Blue Moon
Fanfiction" ماہِ آبے " "لبهات حکم اسپری آسم رو داره یونگی و منم اونیم که نفسم بهش بنده" ✧✧✧ یونگی با حیرت به چشمای جیمین خیره شد و زیر لب زمزمه کرد. - با قلب من داری چکار میکنی...؟! + فقط دارم بهش یادآوری میکنم صاحبش کیه. - تویی لعنتی تویی. + معلومه که منم! ه...