Music:
Tell You the Truth (feat. Kêta) by Aaryan Shah✧✧✧
گوشیش زنگ میخورد، اوه آره، همون آلارم لعنتی آشنا که یونگی آرزو میکردم هیچوقت به صدا در نیاد تا مجبور نشه از تخت گرم عزیزش دل بکنه!
دستشو برای پیدا کردن گوشیش روی عسلی کنار تختش کشید، همونجایی که شب قبل قرارش داده بود، اما لعنت بهش پس چرا دستش به جسم سرد گوشیش برخورد نمیکرد؟!
پلکاشو به زور از هم فاصله داد و نگاهی به عسلی کنار تختش داد، بالاخره دست برد و گوشیشو برداشت و بعد از لحظهای، دیگه صدای آلارمی شنیده نمیشد.
اما این حقیقتی رو که باید بلند میشد و روز جدیدی رو شروع میکرد رو نمیتونست تغییر بده، پس بر خلاف میل درونیش بلند شد تا آبی به سر و صورتش بزنه، یا حتی دوش بگیره؟!
آره این بهترین گزینهای بود که میتونست سرحالش بیاره.
لحظه ای بعد، با حوله مشکیش دستی به سمت کمدش برد تا برای تمدید قراردادی که امروز داشت حاضر بشه.
شاید کت ساده مخصوص مشکی رنگش همرا با ست شلوار اتو کشیدهاش مناسب بود؟!
عالی بنظر میومد اما قبلش باید موهاشو خشک میکرد، پس دستی به سمت کشو برد و سشوار رو ازش بیرون کشید و لحظه ای بعد، مشغول خشک کردن موهاش شد.
موهاش، اونها کمی بلند بودند و تقریبا به وسطهای گردنش میرسیدند، شاید یونگی میخواست بذاره اونها همینطور بلند بمونن؟! بنظرش بهش میومد، چرا که نه؟!
رشتهی افکار کوتاهش با بوی تلخ نسکافهای که به مشامش میخورد پاره شد. سشوار رو سرجاش گذاشت و نگاهی به در اتاقش انداخت، اون حتما تهیونگ بود که نسکافه برای جفتشون گذاشته بود، اونها دیوونهی نسکافه بودن، مهم نبود چه اتفاقی بیوفته، اونها حتما به یک وعده نوشیدنش نیاز داشتن.
بین افکار هایی که داشت، آخرین دکمهی پیراهن سفید رنگشو بست و بعد از مطمئن شدن از مرتب بودنش کت مشکی رنگشو پوشید.
عطر مخصوص گرون قیمتشو برداشت و لحظه ای بعد، این راحیه دیوونه کنندهای بود که توی فضای اتاق میپیچید.
با رضایت لبخندی روی لبهای خطیاش شکل گرفت و درحالی که عطر خودش رو با عشق تنفس میکرد کیفشو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
- ته؟!
نگاهی به اطراف انداخت و درآخر روی آشپزخونه متوقف شد که باعث شد لبخندی بزنه، لبخندی از جنس حس خوب و آرامش، آرامشی که بخاطر اون لحظه توی وجودش شکل گرفته بود، اون تنها نبود، اون همیشه تهیونگ رو داشت، و این مهمترین چیز براش بود.
+ میبینم پیشی بالاخره از خوابش دل کنده.
تهیونگ درحالی که با شوخی حرفش رو میزد لیوان پر شده از نسکافه رو روی کانتر آشپزخونه جلوی یونگی قرار داد.
یونگی کیفشو اروم گوشهی کانتر قرار داد و صندلی رو کمی به سمت خودش کشید، رو به روی تهیونگ نشست و لبخندی زد و دستشو دور ماگ خاکستری رنگ حلقه کرد. اون گرمایی که احساس میکرد واقعا به جسمش آرامش میداد. کمی از محتویات داخل ماگ رو نوشید و از طعم دیوونه کنندهی آشنا لبخندی زد، تهیونگ همیشه حواسش بهش بود.
- شیرینه..
تهیونگ لبخندی زد و درحالی که خودش از نسکافهاش میخورد سری تکون داد.
+ همونطور که دوست داری.
یونگی جرعهی دیگه ای از نسکافهاش نوشید و نگاه خیرهاش رو به تهیونگ داد و لبخندی زد، اون واقعا ازش ممنون بود.
- ممنونم..
تهیونگ نگاهی به ساعت دور مچش انداخت و درحالی که ناخودآگاه اخم ریزی کرده بود خطاب به یونگی لب زد.
+ بهتره سریعتر راه بیوفتی تا دیرت نشده.
یونگی متقابلا نگاهی به ساعت دور مچش انداخت و سرعتشو برای خوردن اون نسکافهای که معتادش بود بالا برد.
+ امروز کلاس داری؟!
یونگی که حالا اخرین جرعه نسکافهاش رو با لذت میخورد سری تکون داد.
- فقط یونجون باهام کلاس ادیت داره.
دستشو برد و کیفشو برداشت که زودتر بره چون کم کم داشت دیرش میشد. اما تهیونگ انگار کنجکاو شده باشه سری کج کرد و متعجب سوال توی ذهنشو پرسید.
+ پس دوره زبانت چی..نکنه ول دادی؟! این همه خوندی، ولش نکنی یه وقت..
یونگی خنده ای کرد و سرشو به مخالفت تکون داد و دستی به موهاش کشید و سمت در خروجی رفت و با لحنی که بالا برده بود تا صداش به تهیونگ برسه به افکار اون پایان داد.
- نگران نباش احمق نیستم، هفته بعد شروعش میکنم.
و بلافاصله بعد از باز کرد در و پوشیدن کفشهای مشکی رنگ مردونش با همون لحن ادامه داد.
- من میرم ته، بعدا میبینمت.
+ مراقب خودت باش.
و یونگی با لبخند کمرنگ روی لباش در رو بست و سمت ماشینش رفت، استارت رو زد و بعد از باز شدن درهای برقی، ماشینش رو از ساختمون خارج کرد و به سمت مقصدش حرکت کرد.
YOU ARE READING
Blue Moon
Fanfiction" ماہِ آبے " "لبهات حکم اسپری آسم رو داره یونگی و منم اونیم که نفسم بهش بنده" ✧✧✧ یونگی با حیرت به چشمای جیمین خیره شد و زیر لب زمزمه کرد. - با قلب من داری چکار میکنی...؟! + فقط دارم بهش یادآوری میکنم صاحبش کیه. - تویی لعنتی تویی. + معلومه که منم! ه...