با وجود تمام عصبانیتش، جونگکوک خوابش برده بود. چند ساعت بعد ناگهان با ترس بیدار شد.
"ما کجاییم؟" داخل دهانش مزهای تلخ میداد و خطی از آب دهان روی چونه اش خشک شده بود. چندش
اونها جایی وسط ناکجاآباد توقف کرده بودند. کسی به پنجرهی کنار جونگکوک زد. اون از جا پرید و چشمهاش رو تنگ کرد تا تهیونگ رو ببینه که انگار خیلی خوشحال تر از حد معمول به نظر میرسید- جونگگوک به داشبورد نگاهی انداخت- کمی بعد از هشت صبح
درش حالا باز بود و جونگکوک به سرعت اون رو باز کرد. تهیونگ قبل از اینکه در به صورتش بخوره، عقب پرید و جونگکوک اخم کرد.
حیف شد.
"چی میخوای؟""صبحونه!" تهیونگ یک فنجان قهوهی بخار کرده و یک ساندویچ پیچیده شده تو پلاستیک رو بالا برد
شاید زیادی سخت باهاش برخورد کردم. بالاخره، اون فقط دستورات ویتوریو رو اجرا میکنه. جونگکوک دستش رو برای گرفتن غذا دراز کرد و سعی کرد لبخندی به چهرهاش بیاره. "ممنون –"
تهیونگ دستهاشو بالاتر برد "اینها مال منن، بامبینو. برو واسه خودت بگیر" و با چونه اش به مرکز خرید خاکگرفتهای اونطرف جاده اشاره کرد
قیافهی جونگگوک بلافاصله درهم رفت. "عوضی"
تهیونگ با صدای بلند خندید. این صدای غیرمنتظره باعث شد جونگگوک سر جاش خشک شه. چه خندهی بامزه ای داره.
"ولی باز هم عوضی گفتی، نه؟" جرعهای بزرگ از قهوهاش نوشید. "خب، ما مدت زیادی با هم تو جادهایم. مطمئنم فرصت پیدا میکنی تا فحش های بهتری برام اختراع کنی"
جونگکوک چند قدم از ماشین دور شده بود که تهیونگ از پشت سر صداش کرد
" راستی، وقتی لبخند میزنی خوشگل تری"
جونگکوک تا رسیدن به فروشگاه از شدت خجالت تا سر حد قرمز شدن رفت.وقتی وارد شد مردی اسپانیایی تبار و کوتاه قد پشت کانتر فروشگاه، با لبخند وسیعی بهش سلام کرد و باعث شد که جونگکوک هم نتونه جلوی لبخند زدنش رو بگیره و پاسخ داد.
" (سلام به اسپانیایی)Holla"
" (به کمکی نیاز دارید؟)Necesitas ayuda?"لبخند جونگکوک کم رنگ شد. اونها هنوز به اندازهای به مرز مکزیک نزدیک بودند که مردم حتی یک کلمه هم انگلیسی ندونند. جونگگوک به اندازهی کافی براش سخت بود که زبان کرهای رو بعد از مهاجرتش یاد بگیره؛ اسپانیایی که یک دنیا سخت تر بود. پس با تردید گفت:
" (ببخشید)Lo siento"
گفتارش ناپخته و عجیب بود.
"من اسپانیایی بلد نیستم. میتونین انگلیسی حرف بزنین؟"مرد با ناراحتی لبخندش را جمع کرد، و همین برای جواب دادن کافی بود
"هی"
YOU ARE READING
I fell in love with my bodyguard
Fanfictionخلاصه: جئون جونگکوک هر چیزی که میخواست رو داشت یه دوست پسر خوشگل همه لباس هایی که تا حالا آرزوشونو داشت و یه زندگی شبیه توی فیلم ها. پس اون زمانی که با بادیگارد جذاب و خطرناکش سپری کرده بود فقط یه چیز ناچیز بود ...نه؟ Couple: Vkook Writer: mintropol...