part 5

133 24 0
                                    

تهیونگ در حالی که هنوز به جاده خیره بود، زیر لب گفت: "هوم؟"

چطور می‌گن "بوی گند می‌دم" به ایتالیایی؟"

تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت که بینی‌اش رو با انگشت‌هاش گرفته بود. نزدیک ‌تر شد و بوی هوای اطرافشو استشمام کرد.
"اون‌قدر هم بد نیستی"

جونگگوک گفت: "چون تو بوی خودتو حس نمی‌کنی که اینو میگی"

هی! تهیونگ بازوشو بالا آورد و بینیش رو زیر بغلش فرو برد. "خب شاید یه کوچولو بد بو باشم"

جونگگوک خندید: " این زیرکانه ترین رفتار توی کل دنیا بود که میتونستی کم اهمیت نشونش بدی"

با لبخندی معصومانه ادامه داد: "هوا داره تاریک می‌شه. بهتره یه جایی پیدا کنیم برای توقف، اونم با دوش‌های درست و حسابی"

"بدون هیچ هم‌اتاقی‌ای"

تهیونگ بهش نگاه کرد و لبخند زد: "بدون هیچ هم‌اتاقی‌ای."

چون هر دو بعد از تجربه ای که توی اون متل داشتند قسم خورده بودند که دیگه اونجا دوش نگیرند وقتی جونگکوک متوجه شد که موجودی که از کنار پاش رد شده بود نه موش بود و نه عنکبوت بلکه یک راکون کوچولو، تصمیم گرفتند در حمام رو بسته نگه دارند و فقط موقع رفتن باز کنند. راکون هم سالم و سلامت بیرون رفت و به لانه اش زیر تخت برگشت.

خوشبختانه، مقصد بعدیشون به اون افتضاحی نبود و حتی یک یخچال خوراکی کوچیک کنارش بود. تهیونگ در حالی که درب رو باز می‌کرد و به سمت راهروی تنقلات می‌دوید، با خوشحالی فریاد زد: «خوراکی!» جونگکوک لبخندی معذرت‌خواهانه به نوجوون پشت صندوق زد.

با کلی بسته‌های نودل فوری و آبنبات که برای چند روز کفایت می‌کرد، وارد متل شدند. زنی جوان و زیبا پشت پیشخوان متل بود که از نگاه‌های عاشقانه‌اش به تهیونگ می‌شد فهمید ازمردا خوشش میاد. وقتی درخواست دو اتاق جدا کردند، چشم‌های زن به طرز محسوسی برق زد و وقتی تهیونگ به اون زن چشمکی زد، لبخندش بیشترهم شد

اون شب خیلی پر سر و صدایی داشت، یا شاید هم دیوارها خیلی نازک بودند جونگکوک بالشت رو روی سرش فشار داد تا ناله‌های واضح از اتاق کناری رو نشنوه. بیشتر صداها زنونه و نازک بود. جونگگوک دوست نداشت دیگه به این فکر کنه که تهیونگ دیشب مشغول چه کاری بود

صبح روز بعد، اولین چیزی که تهیونگ گفت این بود: "این چه قیافه ایه؟ افتضاح به نظر میرسی"

جونگگوک فقط بهش نگاه کرد و اخم کرد.

"چیه؟ هیچی نمی‌خوای بگی؟"

" کیری"
لبخند تهیونگ باعث شد جونگگوک تقریباً فراموش کنه چرا ازش دلخور بود. "دیشب خیلی ساکت نبودی.."

تهیونگ لحظه‌ای اخم کرد و سپس خندید. «ببخشید.» البته که اصلاً لحنش عذرخواهی طور نبود. "ولی انصافاً، من هم شاهد این بودم که دوست‌ پسرت چطوری ثانیه‌ای بعد از ملاقاتت، زبونش رو تو دهنت فرو میکرد"

I fell in love with my bodyguard Onde histórias criam vida. Descubra agora