یک ساعت از جشن گذشته بود و تهیونگ هنوز حتی اثری از پوست یا موی جونگکوک ندیده بود
به دیوار تکیه داده بود، وضعیت بدنیش سفت و چشماش در حال جست و جوی اتاق بود. مرد های اونجا از طرف ویتوریو نبودند و اون نمیتونست ازونها درباره ی پسر جوون تر بپرسهیعنی جونگکوک...ازش دوری می کرد؟
سوکجین تو مرکز اتاق، دستش رو به بازوی نامجون پیوند زده بود و اونها با مردی که تهیونگ اونو نمیشناخت، صحبت می کردند. حتی خود ویتوریو هم جایی دیده نمی شد.
چیزی اشتباه بود. چشماش دوباره توی اتاق برای جست و جو پرداخت ایندفعه با کمی چاشنی نگرانی و عصبانیت، اون کجاست؟ کجاست؟کجاست؟
"تهیونگ"
"هوبی هیونگ" بالاخره، یه چهره ی آشنا..
" یه چیزی درست نیست، ..پس بقیه کجا رفتن؟"" رئیس میخواد تو رو ببینه" لحن هوبی اونقدر محکم بود که جایی برای بحث نمیذاشت
"اون توی دفترشه"
تهیونگ با چهره ای درهم، سوالات و زنگ های هشدار توی سرش که به صدا دراومده بودن پرسید"چی؟"
" اون باهاشه، تهیونگ..همین الان برو!.. حالا "
فاک.
تهیونگ به جیبش برای پیدا کردن اسلحه اش دست برد، ضربان قلبش دو برابر صدای قدم هایی بود که به سرعت به سمت دفتر ویتوریو می دوید.
درو به شدت باز کرد-
و گلوله ای درست از کنار گردنش گذشت، فقط چند میلیمتر از پوستش فاصله داشت
سرش به جلو چرخید و خون توی بدنش سرد شد
ویتوریو کنار میزش ایستاده بود، با اسلحهای توی دست و لوله اسلحه مستقیم به سمت سر جونگکوک نشونه گرفته بود
"تهیونگ!" مرد بزرگ تر با لبخند دیوانه وارش که روی لبهاش نشسته بود، فریاد زد
"چقدر خوب که اومدی"صورت جونگکوک سرخ، لکه دار و خیس از اشک بود و دور گردن بلند و سفیدش دایره هایی از کبودی احاطه کرده بودند
کبودی هایی به شکل جای دست.
"بامبینو" تهیونگ به سختی گفت و یک قدم به جلو برداشت
صدای کلیک اسلحه شنیده شد
"فقط یک حرکت اشتباه و من این هرزه رو میکشم"
اون به ایتالیایی این جمله رو گفت اما جونگکوک برای آخرین کلمه ای که باهاش خطاب شده بود، لرز کرداون حالا ایتالیایی میفهمید..
تهیونگ به زور آب دهانش رو قورت داد " چرا اینکارو میکنی؟"
" آه، یعنی نمیدونی؟" ویتوریو از خنده منفجر شد " اون حرومزاده تو رو اینجا فرستاد تا بمیری..نمیتونی بیشتر ازین به یک خائن انتظار داشته باشی، مگه نه؟ اما فکر می کنم تو حتی تموم اینهارو میدونی"
YOU ARE READING
I fell in love with my bodyguard
Fanfictionخلاصه: جئون جونگکوک هر چیزی که میخواست رو داشت یه دوست پسر خوشگل همه لباس هایی که تا حالا آرزوشونو داشت و یه زندگی شبیه توی فیلم ها. پس اون زمانی که با بادیگارد جذاب و خطرناکش سپری کرده بود فقط یه چیز ناچیز بود ...نه؟ Couple: Vkook Writer: mintropol...