part 2

205 24 0
                                    

رابطه‌اش با کیم‌ها اون قدر نزدیک بود که بهشون "آقا" نگه، اما هنوز به سطح دوستی‌ای که با هوسوک داشت، نرسیده بود که بتونه کاملاً بدون احترام باهاشون صحبت کنه. امپراتوری کیم در کره جنوبی و دیگر بخش‌های شرق آسیا قدرتمند بود - و حتی در بعضی نقاط جنوب آسیا و چندین کشور جنوب شرق آسیا هم ریشه داشت - و تا اواخر دهه ۲۰۰۰ رونق داشت، تا زمانی که پسر بزرگ و وارث خانواده کیم چولمو با یکی از مشاورهاش رابطه داشت.

این ماجرا باعث شد اون و مشاورش فوراً از خانواده طرد و به ایالات متحده فرستاده شن؛ جایی که در کلیسایی کوچک و نامشخص در منطقه سه‌گانه ازدواج کردن

اما کیم سوک‌جین، که در هوش مانند پدرش و در صبوری برتر بود؛ با کمک نامجون، که در هر دو جنبه حتی از سوکجین هم بهتر بود؛ تونست سندیکای خودش راه‌اندازی کند، که سرانجام از امپراتوری پدرش پیشی گرفت.
پس از سال‌ها و شلیک یک گلوله به سر کیم چولمو، سوک‌جین و شوهر وفادار و مشاور حتی وفادارترش نامجون، به راحتی به ثروتمندترین و قدرتمندترین مردان آسیا تبدیل شدند

و با این حال، با وجود تمام این اسرار تاریک گذشته‌، سوکجین بیشتر شبیه یک آیدل کی‌پاپ به نظر می‌رسید تا رئیس مافیا. شاید همین اون روخطرناک ‌تر می‌کرد

"دونسنگم." همون چشم هایی که نظاره‌گر مرگ پدرش بودند، حالا با نگاهی مهربون و لبخندی جذاب به جونگکوک خیره شده بودند "خوشحالم که اینجا می‌بینمت"

چال‌های نامجون ظاهر شدند "فکر نکنم خودش زیاد انتخابی داشته." نگاه نافذ نامجون هیچ چیز رو از دست نمی‌ داد و جونگکوک با آهی سرش رو تکون داد. "شب سختی بود، درسته؟ این بار کی بهت توهین کرد، دنیل یا مارتین؟"

"هردوشون" جونگکوک جواب داد واونها از شنیدن این جواب اخم کردند.
"حتی جورجیو هم"

"حرومزاده ها" سوکجین با لحنی تند گفت

نامجون دست آروم کننده‌ای روی شونه ی شوهرش گذاشت و با لبخندی دلسوز به جونگکوک نگاه کرد. "ویتوریو باهات خوب رفتار میکنه، جونگکوکی؟"

نگاه جونگکوک به سمت معشوقه‌اش کشیده شد. زنی با موهای تیره و فر و لباس مجلسی کنارش ایستاده بود و لبخند ویتوریو کمی بیش از حد معمول آزاد و نگاهش بیش از حد پایین بدن اون رو می‌پایید.

جونگکوک اونقدر محکم گلس شامپاین رو توی دست گرفت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه بشکنه. "عالی، همون‌طور که شایعه ها میگن"

نامجون و سوک‌جین نگاهی به هم انداختند؛ نگاهی که جونگکوک تو آن لحظه، بیش از حد عصبانی بود که بتونه معناش رو درک کنه

اما هیچ‌کدوم از اونها نمی‌تونستند تمام شب رو با جونگکوک بگذرونند، و او هم بیش از حد عصبانی بود که بخواد در کنار ویتوریو باشه، پس به گوشه‌ای رفت و در حالی که ششمین یا هفتمین پیش‌غذاش رو می‌خورد، آرزو می‌کرد که کاش می‌تونست توی نوشیدنیش غرق شه..


I fell in love with my bodyguard Donde viven las historias. Descúbrelo ahora