پناهگاه قلب‌ها - در آغوش آسمان عشق

176 29 20
                                    

زندگی برای وانگ ییبو همیشه یک مسابقه بود، مسابقه‌ای برای موفقیت، برای پیروزی و برای به دست آوردن آنچه که دیگران فکر می‌کردند دست‌نیافتنی است. اما چیزی که هیچ‌کس نمی‌دانست این بود که این مسابقه او به سوی مرگ است.
از بیرون، ییبو قهرمان همه بود. رقصنده‌ای پرتوان، بازیگری محبوب،موتورسواری بی‌نظیر و مردی که هرگز هیچ محدودیتی را به رسمیت نمی‌شناخت. اما حقیقت این بود که قلب او بیمار بود؛ قلبی که به مرور زمان کندتر و سنگین‌تر می‌تپید.

روزها می‌گذشت و شرایطش هر روز بدتر می‌شد. هر نفس برایش سخت‌تر و هر ضربان، دردناک‌تر. اما ییبو به هیچ‌کس نمی‌گفت. او عادت کرده بود که همیشه قوی باشد. چیزی که او نمی‌دانست این بود که زندگی‌اش به زودی با ورود کسی تغییر خواهد کرد.

***

شیائوجان، پزشک قلب و عروقی موفقی بود. او سال‌ها برای کمک به بیماران قلبی تلاش کرده بود، اما هیچ‌وقت با چالشی مثل این روبرو نشده بود. وقتی ییبو برای اولین بار وارد مطب او شد، جان فقط فکر می‌کرد که او یک بیمار دیگر است. یک بیمار، یک پرونده جدید. اما چیزی که در نگاه اول متوجه نشد این بود که این بیمار، فراتر از یک پرونده خواهد بود.

وقتی پرونده ییبو را باز کرد و نگاهی به نتایج آزمایشات انداخت، چهره‌اش کمی درهم رفت. وضعیت قلب او خطرناک‌تر از آن چیزی بود که تصور می‌کرد. نگاهش را از کاغذها به چشمان سرد و معنادار ییبو انداخت.

"وضعیت قلبت جدی‌تر از اون چیزی هست که تصور می‌کنی." جان سعی کرد با لحن ملایمی شروع کند.

ییبو لبخند زد، لبخندی سرد و بی‌احساس. "فکرش رو می‌کردم." با حالتی بی‌تفاوت گفت، انگار که حتی این مشکل بزرگ هم برایش مهم نبود.

"ولی می‌تونی بهبود پیدا کنی، اگر که به حرف‌هام گوش بدی و... برنامه درمانی رو دنبال کنی." جان به آرامی ادامه داد.

"من نمی‌خوام کسی بهم دلسوزی کنه، دکتر."
ییبو نگاهش را از جان گرفت و به پنجره خیره شد. او همیشه تنها بود، حتی در سخت‌ترین لحظات زندگی‌اش.

جان به صداقت و قاطعیت ییبو عادت نداشت. او سال‌ها بود که با بیمارانی سر و کار داشت که از بیماری‌شان وحشت داشتند، ولی این مرد، وانگ ییبو، انگار هیچ ترسی در وجودش نبود. این بی‌تفاوتی‌اش عجیب بود. با وجود همه خطراتی که در انتظارش بود، ییبو تنها نگاهش را به بیرون دوخته بود، به دنیایی که انگار هیچ معنایی برایش نداشت.

"ببین، من نمی‌خوام بهت دلسوزی کنم."
جان کمی به سمتش خم شد و نگاهش را دقیق‌تر کرد.
"من فقط می‌خوام بهت کمک کنم. اما باید بدونی که این یه مسابقه نیست. این دفعه، ممکنه نتونی برنده باشی."

ییبو دوباره لبخند زد.
"مسابقه همیشه برای برنده شدن نیست، دکتر. بعضی وقتا فقط باید تمومش کنی."

Sanctuary Of Hearts🫀🔐Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang