1

87 10 2
                                    

_ تا حالا یه گیِ هموفوبیک دیدی؟
خنده‌ای کرد و نگاهش رو به شوهرخواهرش انداخت: «همچین چیزی وجود داره؟» پسر بزرگتر شونه‌ای بالا انداخت و به دود کردن سیگارش توی هوای سرد ادامه داد. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و رنگ آسمون از آبیِ تیره، به مشکی خالص تغییر پیدا می‌کرد.
_ برادر من یه گیِ هموفوبیک بود...
تنها چیزی که توجه جیمین رو جلب کرده بود کلمۀ برادر توی جملۀ سوجون بود... اخمی از روی کنجکاوی کرد و سیگارش رو کمی از بین لب‌هاش فاصله داد: «نگفته بودی یه برادر داری هیونگ!»
_ داشتم، مرده.
جیمین شوکه شد، نه بخاطر اینکه فهمیده بود شوهرخواهرش یه برادر مرده داره، بخاطر اینکه لحن سوجون هنگام بیان کردنش زیادی بیخیال بود. پس جیمین مطمئن نبود باید چه واکنشی نشون بده.
_ من... متأسفم، نمی‌دونستم... نونا بهم چیزی نگفته بود...
_ راستش من ازش خواستم که به کسی چیزی نگه...
پسر کوچکتر سیگارش رو توی زیرسیگاری له کرد و چنگی به موهای بلوندش زد: «مطمئن نیستم پرسیدنش درسته یا نه... ولی... اسمش چی بود؟» سوجون نفس غمگینی کشید و لبخند تلخی روی لب‌های خشکش نشوند: «آرتور... آرتور لوپووسکی...» چشم‌های جیمین به گردترین حالت خودشون رسیدن: «فکر می‌کردم فامیلیت مین باشه هیونگ!» پسر بزرگتر نگاهی به جیمین انداخت و مشغول خوردن وودکایِ اصلش شد که از مسکو اومده بود. ظاهراً باید کامل بهش توضیح می‌داد داستان چیه...
_ 6 سال بعد از به دنیا اومدن آرتور، پدر و مادرم طلاق گرفتن و مادرم برگشت کره. دو ماه بعد متوجه شد منو بارداره... پس حالا که شوهری نداشت، باید فامیلیِ خودش رو روی من می‌ذاشت. یه اسم کره‌ای هم برای آرتور انتخاب کرده بود. اما آرتور اصلاً خوشش نمیومد اصالتش و روس بودنش زیر سؤال بره و حاضر نشد مامان اسم و فامیلش رو تغییر بده... با این حال وقتی می‌رفتیم خونۀ فامیل مین یونگی صداش می‌کردیم... مردتیکه جذاب با اون چشم‌های اقیانوسیش که به بابا رفته بود همۀ دخترهای فامیل رو به خودش جذب می‌کرد... موهای طلاییش رو که دیگه نگم!
آروم خندید و باعث شد جیمین لبخندی بزنه، و چهرۀ برادرِ مردۀ هیونگش رو تصور کنه. می‌دونست یه رگِ سوجون روسه، اما هیونگش چهره‌ای کاملاً شبیه به کره‌ای ها داشت.
_ البته اینو بگم، آرتور هیچ علاقه‌ای به اون دخترها نداشت! خب اون همجنسگرا بود...
_ تو گفتی هموفوبیک بوده، پس چطور ممکنه؟
سوجون با خنده شونه‌ای بالا انداخت و موهای مشکیش رو کنار زد: «معتقد بود مریضیه... می‌گفت مریضم، می‌خوام درمان بشم ولی... جرئتش رو نداشت.» جیمین اخمی کرد و کمی خودش رو جلو کشید: «این یه بیماری نیست!»
_ می‌دونم لیتل گِی! این تفکر خودش بود... با اینکه دیگه پدری نبود که بالا سر من و آرتور باشه، ولی دلش می‌خواست کاری رو انجام بده که اگه بابا می‌بود، بهش افتخار می‌کرد... فکر کنم لازم نیست اشاره کنم که پدرمون چقدر نژادپرست و هموفوبیک بود...
سوجون هرچی بیشتر توضیح می‌داد، جیمین کمتر متوجه میشد. سؤالی که ذهنش رو درگیر کرده بود به زبون آورد: «اگه نژادپرست بود پس... چطوری با خاله هه‎جین ازدواج کرده بود؟» نگاه کنجکاوش رو به شوهرخواهرش داد که باعث شد پسر بزرگتر لبخندی بزنه و موهای بلوندش رو نوازش کنه: «چه می‌دونم... قدرت عشقه دیگه...» جیمین لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت، احتملاً پدر سوجون با دیدن مین هه‌جین یک دل نه صد دل عاشقش شده بود... غرق تصور کردن روز آشنایی اون دو بود، که صدای سوجون مانع ادامۀ افکارش شد.
_ 15 سالم که بود بیشتر از هر زمان دیگه‌ای به آرتور وابسته بودم. وقتی برای اولین بار به ارگاسم رسیدن رو تجربه کردم ترسیدم به مامانم بگم، فکر می‌کردم گناه کردم! آرتور متوجهش شد، بهم توضیح داد که این اتفاق چرا افتاده... و من خوشحال بودم که هنوز می‌تونم با مامان وارد کلیسا بشم.
جیمین خجالت زده خندید، این مسائل خجالت‌زده‌ش می‌کرد اما هیونگش هربار بی‌اهمیت به این موضوع راجبشون با جیمین حرف می‌زد.
_ اون خیلی مهربون بود جیمین، حتی نمی‌تونی تصورشو بکنی... داداشم عاشق بچه‌ها بود، مدام کارهای داوطلبانه می‌کرد، پیرزن‎های پیر رو به اونور خیابون می‌برد... مامانم همیشه بهش می‌گفت که پدر بهش افتخار می‌کنه... ما هیچ مشکلی باهاش نداشتیم، همه چیز عالی بود، همه عاشقش بودن... ولی یه روز از خونه فرار کرد و دیگه هیچوقت برنگشت. پلیس هم یه جنازه به ما داد گفت این مین یونگیه، ماهم سوزوندیمش و براش مراسم ختم گرفتیم... ولی... چشم‌های برادر من اقیانوسی بود نه طوسی! هرچند مامان اهمیتی نداد...
سوجون مایع تلخ مزۀ توی گلسش رو یه سر بالا رفت و رفت سراغ سیگار بعدی. جیمین هم با غم به هیونگش گوش می‌داد، برای آرتور یا همون یونگی احساس ناراحتی می‌کرد. ای کاش نمی‌مرد.
_ منم 5 سال پیش منصرف شدم و تصور کردم برادرم مرده... هرچند، اگه الان می‌بود، فردا تولد سی سالگیش رو جشن می‌گرفتیم و قطعاً بهش قطعاً بهش یه کاندوم هدیه می‌دادم.
جیمین دستش رو جلوی دهانش گرفت و آهسته خندید: «هیونگ تو واقعاً بی‌ادبی... موندم نونا چجوری باهات زندگی می‌کنه.» سوجون پکی به سیگارش زد و خیره به همسرش که توی آشپزخونه مشغول سرخ کردن مرغ‌های سوخاری برای شام بود، لبخند زد: «مینجی عاشق بی‌ادب بودنای منه پارک.» نگاه شیفته‌ش رو از همسرش گرفت و دوباره به برادرزدنش نگاه کرد: «چخبر از سکس پارتنرت؟» جیمین کلافه چشمی توی حدقه چرخوند و نفس عمیقی کشید: «هیونگ محض رضای خدا... تهیونگ فقط کراشمه، حتی دوست پسرمم نیست! چه برسه به سکس پارتنر!» سوجون با بیخیالی گفت: «تهش که به سکس ختم میشه، شانس آوردی که حامله نمیشی.»
_ کی گفته من باتمم؟
_ نیستی؟
جیمین اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت، در آخر فقط با صدایی تحلیل رفته زمزمه کرد: «هستم...» سوجون پیروزمندانه سرش رو تکون داد و بی‌اهمیت به خجالت اون پسر 19 ساله گفت: «آرتور اگه تو رو می‌دید عاشقت میشد، اتفاقاً خیلی هم به هم میومدین...» پوست سفید گونه‌های جیمین به سرعت سرخ شد و مثل همیشه از پارک جیمین تبدیل به پارک گوجه شد. اما هیونگش به اهمیت به گوجه شدنش ادامه داد: «اون وقت عشق واقعی رو باهاش تجربه می‌کردی، اون برات می‌مرد، اون برات آدم می‌کشت...» جیمین برای ثانیه‌ای اخم کرد و سرش رو پایین انداخت: «اون هیچوقت عاشق من نمیشد، هموفوبیک نبود مگه...» سوجون قهقهه زد. درسته، حق با جیمین بود.
همون لحظه صدای مینجی صحبت‌هاشون رو قطع کرد و جیمین ممنونش بود، باید می‎رفت دست و پای خواهر عزیزش رو می‌بوسید.
_ هانول ده دقیقه دیگه می‌رسه، الکل و سیگار رو جمع کنین!
جیمین با یادآوری اینکه کلاسِ زبان روسیِ خواهرزادۀ 3 ساله‌ش تموم شده و داره برمی‌گرده خونه لبخند زد. این روزها خیلی به هانول وابسته شده بود و زود زود دلتنگش میشد. هردو فوراً زیرسیگاری و بطری وودکا رو برداشتن و به آشپزخونه رفتن. سوجون بوسه‌ای به دست‌های نرم مینجی زد و باعث شد جیمین برای تنها گذاشتن‌شون از آشپزخونه بیرون بره.
روی کاناپه‌ها لم داد و گوشیش رو برداشت. می‌خواست به بهترین دوستش-لیسا-پیام بده ولی قبل از اینکه وارد پیام‌ها بشه بدون اینکه بفهمه انگشتش روی آیکون گوگل کلیک کرد و تند تند اسم مین یونگی رو سرچ کرد. همونطور که انتظار می‌رفت، هیچ چیز خاصی نسیبش نشد، به جز خبر گم شدن و پیدا شدن جسدش... نا امید شده وارد پیام‌ها شد و دید که لیسا ازش خواسته تا باهم برای شام فردا بیرون برن. لبخندی زد و با خوشحالی براش نوشت که حتماً باید انجامش بدن.
همون لحظه در خونه توسط مینجی باز شد و قامت خیلی کوچولوی هانول پرید تو: «привет мама, привет папа! (سلام مامان، سلام بابا)» دل جیمین با شنیدن صدای بچگانه و لهجۀ بامزش ضعف رفت. گوشیش رو پرت کرد روی کاناپه و دوید به طرف هانول: «شکلات من اومده!» هانول با ذوقی کودکانه جیغ زد و خودش رو توی بغل دایی مهربونش انداخت: «جیمیــــن!» مینجی اخمی کرد و تشر زد: «هانول! تو باید هیونگ صداش کنی! اون 16 سال ازت بزرگتره!» جیمین خندید و محکم لپ سرخ و نرم خواهرزادش رو بوسید.
_ اشکالی نداره نونا، خودمم اینطوری راحت ترم.
هانول با ذوق و شوق، و بی‌اهمیت به مادرش، به باباش گفت:
_ Люблю тебя, как ангел бога, как розу любит соловей. (دوستت دارم مثل فرشته خدا، مثل بلبل که گل رز رو دوست داره.)
سوجون لبخندی زد و موهای طلایی پسرش رو نوازش کرد: «امروز اینو یاد گرفتی؟» هانول سرش رو تکون داد و بعد گفت: «مامانی؟ گشنمه...» مینجی لبخندی زد و گفت: «با جیمین هیونگت غذا بخور، من و بابایی باید بریم دنبال مامان بزرگ.» بعد نگاهش رو به جیمین داد و گفت: «مراقبش باش، مامان رو میاریم و میایم. اوه راستی، رنگ مویی که خواسته بودی رو گرفتم، هانول می‌دونه کجاست، موهات رو برای امشب رنگ کن مینی.» جیمین سرش رو تکون داد و همونطور که به آشپزخونه می‌رفت گفت: «چشم نونا. زود برگردین.» بعد هانول رو روی میز چهار نفره نشوند و ظرف مرغ سوخاری رو جلوش گذاشت. سوجون و مینجی از خونه خارج شدن.
_ هیونگی؟
_ جونم؟
هانول گاز بزرگی به یکی از مرغ‌های خوشمزه زد و پرسید: «میشه بیای پیش هانول زندگی کنی؟» پسر مو بلوند متعجب از حرف خواهرزادش، گفت: «ولی چرا؟» هانول با چشم‌های اقیانوسی گردش به داییش زل زد: «خب هانول دلش برات تنگ میشه...» جیمین گازی از بازوی تپل پسر کوچولو گرفت و جیغش رو در آورد.
_ آخه وقتی انقدر خوشمزه‌ای من چطوری نخورمت ها؟
هانول خندید و بوسه‌ای روی گونۀ جیمین نشوند: «هیوووونگ من خوردنی نیستممم!» جیمین محکم لپ‌های سرخ هانول رو کشید: «هستی هستی! تو خوشمزه‌ ترین موچی دنیایی!» هانول با ذوق و رضایت به شونۀ جیمین لم داد و موهای بلوند داییش رو نوازش کرد: «قراره موهات چه رنگی بشه؟» جیمین گازی به مرغ سوخاری توی دست هانول زد: «آبی...»
_ تهیونگ هیونگ آبی دوست داره؟
جیمین شوکه شده دست از جویدن لقمۀ توی دهنش برداشت: «چی گفتی؟» هانول با کنجکاوی پلک زد: «تهیونگ هیونگ آبی دوست داره؟» جیمین نگاهش رو به زمین دوخت و پرسید: «چرا؟» هانول با بیخیالی جواب داد: «آخه تهیونگ هیونگ دوستِ مورد علاقته، فکر کردم واسه خوشحال شدنش می‌خوای این کار رو بکنی.» جیمین دستپاچه تأیید کرد: «آها... هه هه آره آره! بخاطر همینه!» هانول اهمیتی نداد و به خوردن غذا مشغول شد.
بیست دقیقۀ بعد جیمین مشغول شستن ظرف‌ها بود و هانول کارتون مورد علاقه‌ش رو به زبان روسی تماشا می‌کرد.
جیمین دست‌هاش رو خشک کرد و روی کاناپه کنار هانولی که دراز کشیده بود، نشست. موهای طلایی پسر رو نوازش کرد و پرسید: «شکلات هیونگ؟ رنگ مو کجاست؟» هانول خمیازه‌ای کشید و به اتاق مامان باباش اشاره کرد: «اونجا، کنار تخت خواب، توی کشوی مامانی.» جیمین سرش رو تکون داد و رفت تا رنگ مو رو برداره، خوشبختانه تونست به راحتی پیداش کنه. هانول رو صدا زد تا به حموم برن و موهای بلوندش رو رنگ کنن. حق با هانول بود، کیم تهیونگ رنگ آبی رو دوست داشت...
::::::::
_ هیونگ خیلی خوشگل شدی!
هانول با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید و بالا و پایین پرید. جیمین خوشحال از واکنش خواهرزادش، خندید و سشوار رو کنار گذاش. موهایِ آبی روشنش همرنگ با چشم‌های زیبای هانول بود.
همیشه براش سؤال بود که رنگ چشم و موهای هانول به کی رفته، اما با صحبت‌های خواهرشوهرش فهمید که هانول از لحاظ رنگ بندی به عموی مرده و پدربزرگ گم شدش شبیهه...
هردو مشغول دید زدن موهای آبی جیمین بودن، که گوشی پسر زنگ خورد. حدس می‌زد خواهرش باشه، احتمالاً می‌خواست دلیل دیر کردنشون رو بگه.
گوشیش رو برداشت و به صفحه‌ش خیره شد. یه شمارۀ ناشناس بود... کی اون وقت شب بهش زنگ می‌زد؟ شونه‌ای بالا انداخت و تماس رو وصل کرد: «بله؟»
_ شما پارک جیمین هستین؟
جیمین اخمی از روی کنجکاوی کرد و لیسی به لب‌هاش زد: «بله خودمم، شما؟» دختر پشت خط نفس غمگینی کشید و با تأسف جواب داد: «از بیمارستان سئول باهاتون تماس می‌گیرم آقای پارک.» اخم جیمین غلیظ تر شد: «بفرمایید...»
_ نسبت شما با مین مینجی، مین سوجون و پارک سویون چیه؟
جیمین کمی نگران شد، آهسته لب پایینش رو گزید و جواب داد: «خونوادم هستن... خواهر و مادرم و شوهرخواهرم هستن... چیزی شده؟» دختر بازهم نفس غمگینی کشید: «متأسفانه ماشین خونوادۀ شما با یه کامیون تصادف کرده، لطفاً بیاید بیمارستان آقای پارک.» جیمین ترسیده از روی زمین سرامیکیِ حموم بلند شد، ایستاد و با وحشت پرسید: «خ‍... خدای من... خانوم... خانوم حالشون خوبه؟» دختر جوان نفسش رو با آه خارج کرد، ظاهراً تازه شغلش رو شروع کرده بود و به دادن خبرهای اینطوری عادت نداشت: «متأسفم آقای پارک... هر سه جونشون رو از دست دادن... لطفاً تشریف بیارید.» و بعد تماس توسط دختر به پایان رسید.
جیمین باور نمی‌کرد. چی شنیده بود؟ تنها اعضای باقی موندۀ خونوادش مرده بودن؟ سرش رو به طرفین تکون داد و چنگ محکمی به موهای آبی رنگش زد. هانول بیخیال مشغول بازی کردن با اردک های پلاستیکی زرد بود و روحش هم خبر نداشت که پدر و مادرش رو برای همیشه از دست داده.
جیمین نمی‌دونست باید چیکار کنه، هانول رو باید پیش کی می‌ذاشت؟ دیگه پدر یا مادر یا مادربزرگی نبود که هانول پیشش بمونه؟... پس همونطور که بغض به گلوش چنگ می‌زد تنها کاری رو که به ذهنش می‌رسید، انجام داد. با تنها دوستش تماس گرفت-لیسا. می‌دونست ساعت یازده لیسا خوابه، ولی چاره چی بود؟ اشک‌هاش سرازیر شدن و دقایق طولانی منتظر شد تا بوق‌های ممتد تبدیل به صدای لیسا بشن. بالاخره دختر خوابالو جواب داد: «کونی تو نمی‌دونی من خوابم؟»
_ تهیونگ خونه‌ست؟
لیسا کلافه جواب داد: «براش راست کردی؟» جیمین با بغض فریاد زد: «خفه شو لیسا! خفه شو! تهیونگ خونه‌ست یا نه؟!» دختر که کمی خواب از سرش پریده بود، متعجب جواب داد: «آره... چی شده؟»
_ میشه... میشه بهش بگی بیاد دنبالم؟
_ که تو ماشینش بفاکت بده؟
از دست شوخی‌های لعنت شدۀ بهترین دوستش... با بغض جواب داد: «باید برم بیمارستان... نونا و هیونگ و مامان توی تصادف م‍....» جمله‌ش با نگاه کردن به هانول نصفه موند، بغضش رو قورت داد و با التماس زمزمه کرد: «فقط لطفاً بهش بگو بیاد دنبالم...»
:::::::
خدا رو شکر می‌کرد که هانول سؤالی نمی‌پرسه و بغل لیسا وایساده. و خدا رو شکر می‌کرد که تهیونگ کنارش ایستاده و مراقبش هست تا یه وقت روی زمین نیفته، وسط سالن بیمارستان ایستاده بود و نمی‎دونست باید چیکار کنه... تا اینکه پرستاری نزدیکشون شد و با مهربونی پرسید: «می‌تونم کمکتون کنم؟» تهیونگ که می‌دید جیمین توانایی صحبت کردن نداره، گفت: «با ما تماس گرفتن، گفتن خانوادمون توی تصادف با یه کامیون فوت شدن...» پرستار سرش رو تکون داد و فوراً گفت: «شما پارک جیمین هستین؟»
_ منم...
پرستار بازهم سرش رو تکون داد و جلوتر از اونها راه راه افتاد: «از این طرف لطفاً.» تهیونگ به خواهرش گفت که هانول رو ببره براش یه خوراکی بخره تا برگردن.
بعد دستش رو روی کمر جیمین گذاشت و به جلو هلش داد. با راهنمایی پرستار به سردخونه رفتن. وارد شدن و سه جنازه‌ای رو که زیر پارچه‌های سفید پنهان شده بودن دیدن.
دکتری که اونجا بود، جیمین رو صدا زد و ازش خواست جنازه‌ها رو ببینه تا تأیید کنه که خانوادش هستن. تهیونگ دستش رو حمایتگرانه روی کمر جیمین تکون داد و به سمت جلو هدایتش کرد.
دکتر پارچه‌های سفید رو از روی صورت جنازه‌ها کنار زد و منتظر شد تا جیمین صحبت کنه. پسر مو آبی به اون صورت‌های کبود با لب‌های بی‌رنگ زل زد. حس می‌کرد نمی‌تونه نفس بکشه. چشم‌های کشیده‌ش به سرعت با اشک پر شدن و دستش رو روی دهانش کوبوند. سرش رو با ناباوری به طرفین تکون داد. نه... امکان نداشت... تا دو سه ساعت پیش که داشت با خواهرش و شوهرخواهرش صحبت می‌کرد... یعنی چی که الان بی جون روی تخت دراز کشیده بودن؟ مادرش... مادر زیبا و مهربونش که صبح بهش گفته بود از تهیونگ خوشش میاد، الان بی جون جلوش دراز کشیده بود؟
روی زمین زانو زد و بلند به گریه افتاد. با این حال هردو دستش رو روی دهانش کوبیده بود تا صداش در نیاد، نمی‌خواست کسی رو اذیت کنه. تهیونگ فوراً کنارش زانو زد و جسم ضعیفش رو محکم توی آغوشش کشید: «آروم باش عزیزم... ششش... ششش... من کنارتم...» جیمین با غم خیلی زیادی به لباس تهیونگ چنگ زد و هق‌هقاش رو توی سینۀ پسر بزرگتر خفه کرد. این چه بلایی بود که سرش اومده بود؟ باید به هانول چی می‌گفت؟ چجوری می‌خواست بهش خبر مرگ پدر و مادر و مادربزرگش رو بده؟ نمی‌دونست... هیچی نمی‌دونست، فقط می‌دونست که می‌خواد انقدر توی بغل تهیونگ گریه کنه که کمی احساس ناراحتیش کمتر بشه...
:::::::::
ساعت 4 صبح بود و جیمین روی یکی از صندلی‌های توی پارک نشسته بود. هانول توی ماشین تهیونگ خواب بود پس نیازی نبود نگرانش بشه. لیسا پتوی نازکی روی شونه‌های جیمین انداخت و آب پرتقالی که تهیونگ خریده بود رو دستش داد: «بهتره یکم آبمیوه بخوری عزیزدلم... تازه بهوش اومدی...» حق با لیسا بود، بعد از اینکه توی سردخونه از حال رفت، پرستارها بهش گفته بودن بهتره چیزهای شیرین بخوره. از گلوش پایین نمی‌رفت، ولی می‌دونست باید از این به بعد مراقب هانول باشه، پس تقلایی نکرد... فقط آب پرتقال خنک رو نوشید.
لیسا موهای آبی بهترین دوستش رو نوازش کرد و لبخند زد: «خیلی بهت میاد جیمین... تهیونگ هم گفت بهت بگم خیلی خوشگل شدی...» در حالت عادی جیمین از شدت ذوق سکته می‌کرد، ولی الان فقط حس می‌کرد از رنگ آبی متنفره.
_ ازش خوشم نمیاد... آبی یه رنگ فاکیِ نحسه...
_ هی هی! اینطور نیست!
لیسا محکم جیمین رو توی آغوشش کشید و سرش رو به خودش فشار داد: «پارک جیمین حق نداری خودت رو بابت هیچ چیزی مقصر بدونی، فهمیدی؟!» پسر مو آبی با صدای گرفته‌ای جواب داد: «نه که خودمو مقصر بدونم لی‌لی... فقط... کاش من جای مینجی و سوجون توی اون ماشین فاکی بودم...»
_ خیلی خب دیگه سکوت کن داری چرت میگی.
جیمین با بغض اعتراض کرد: «راست میگم! گناه هانول بیچاره چیه که دایی بی‌عرضه‌ش باید بشه سرپرست لعنت شده‌ش؟» و برای بار هزارم توی اون 24 ساعت به هق زدن افتاد. لیسا هیچ ایده‌ای نداشت که چطوری باید دوستش رو آروم کنه، شاید باید از برادر بزرگترش کمک می‌گرفت... پس فقط نگاه ملتمسش رو به تهیونگی داد که توی ماشین نشسته بود و با اشاره چشم‌هاش بهش فهموند که به کمکش نیاز داره. تهیونگ بعد از اینکه از راحت بودن جای هانول روی صندلی مطمئن شد، از ماشین پایین رفت و خودش رو به خواهرش و بهترین دوستش رسوند.
_ جیمین عزیزم... لطفاً گریه نکن...
"عزیزم" گفتن‌های کیم تهیونگ لعنتی باعث میشد جیمین برای چند لحظه فراموش کنه چه اتفاقی براش افتاده، و قلبش به سرعت به سینه‌ش بکوبه.
_ تو باید قوی بمونی، الان یه بچه هست که باید مراقبش باشی...
حق با تهیونگ بود، جیمین سن قانونی رو رد کرده بود پس مجبور بود که سرپرست خواهرزادۀ بیچاره‌ش بشه. قصد نداشت هانول رو بده به مامان سوجون، چون اون زن به الکل اعتیاد داشت و قطعاً ایدۀ خوبی نبود... پس زود سرش رو تکون داد و اشک‌هاش رو کنار زد. لیسا خوشحال از اینکه داداشش بالاخره به یه دردی خورده، با یادآوری چیزی گفت: «اوه راستی، تهیونگ تمام تلاشش رو می‌کنه که مجازات اون رانندۀ کامیون سنگین تموم بشه.» تهیونگ فوراً تأیید کرد: «درسته، متأسفانه چون مست بوده سخت میشه، ولی من تمام تلاشم رو می‌کنم.» جیمین لبخندی اجباری زد و زیر لب تشکر کرد.
_ بهتره فعلاً بیاین خونۀ ما جیمینا... تو و هانول تنها نباشین بهتره... راستی، به هانول چی قراره بگی؟
پسر مو آبی نگاهش رو به آسمون دوخت و با غم گفت: «فعلاً بهش میگم که مامان باباش با مامان بزرگ رفتن مسافرت... تا یه مدت بگذره... اون موقع یه فکری می‌کنم.» نفسش رو با آه بیرون داد که تهیونگ دستش رو روی صورتش گذاشت: «خیلی خب... بهتره بریم خونه هوم؟» جیمین وقت نداشت برای حرکت تهیونگ ذوق کنه یا نفس کشیدن رو از یاد ببره، خسته بود و به شدت غمگین. ترجیح داد فقط سرش رو تکون بده و موافقت کنه. و لیسا هم حس تازه شکل گرفتۀ برادرش به جیمین رو نادیده گرفت... فردا شب که می‌خواستن شام بخورن، تصمیم داشت طبق خواستۀ تهیونگ به جیمین بگه برادرش عاشقش شده. ولی همه چیز تغییر کرده بود...
:::::::::
_ پس تو همون احمقی هستی که توی خیابون های مسکو راه افتاده و آدم می‌کشه؟
_ ووه ووه جیمز! آروم باش! من اگه جای تو بودم هیچوقت اینطوری حرف نمی‌زدم... یادت رفته الان جونت توی دستای منه؟
_ حرومــــــــــزاده!
مرد بلند خندید. دیدن فریادهای قربانی‌هاش همیشه روحش رو آروم می‌کرد. چاقوی توی دستش رو جابه‌جا کرد و قدمی به پسر متجاوز که با طناب به صندلی چسبیده بود نزدیک شد: «اوه جیمز... پسر کوچولوی بیچاره... حتماً ترسیدی مگه نه؟ نگران نباش، الان می‌کشمت! اونم با فرو کردن چاقو توی سوارخ کونت! چطوره قبلش به فاکت بدم که طعم تجاوز رو هم کشیده باشی؟» جیمز با کمی ترس به صورت جذاب اون مرد خیره شد. سرش رو با وحشت به طرفین تکون داد. انگار تا اون لحظه فکر می‌کرد همه چیز فقط یه شوخیه... اما حالا متوجه شده بود که اشتباه کرده...
_ م‍... من... من غلط ک‍... کردم... آقا... لطفا به من ر... رحم کن...
مرد چهرۀ غمگینی به خودش گرفت و سرش رو پایین انداخت: «اوه جیمز... اون موقع که به 34 دختر زیر 18 سال تجاوز می‌کردی باید فکر اینجاشم می‌بودی...» بعد بدون اینکه فرصت اضافه‌ای برای تلف کردن وقت به جیمز بده، چاقو رو روی شاهرگش کشید و بعد هم ضربات محکم چاقو رو به شکمش زد.
باید جسدش رو می‌سوزوند، اما اون حرومزاده هنوز نمرده بود. چه بهتر! بیشتر عذاب می‌کشید!
از اتاق مخصوصش خارج شد و تلفنش رو برداشت. 13 تا تماس بی پاسخ از طرف تنها دوستش داشت. می‌دونست حتماً کار مهمی داشته، پس وقت رو تلف نکرد و بهش زنگ زد. بوق اول هنوز کامل نشده بود، که مرد پشت تلفن جواب داد: «الو؟ احمد؟ کجایی مرد!» احمد با صدایی خسته جواب داد: «مشغول تنبیه کردن اون حرومزاده بودم... چی شده علی؟» مکالمات عربی‌شون کمی اعصاب احمد رو خورد می‌کرد، با این حال چاره‌ای نداشت!
_ مین سوجون مرده احمد...
_ چی؟...
تمام توانش برای سرپا ایستادن از بین رفت، دستش رو به دیوار گرفت و گوترای روی سرش رو برداشت. باور نمی‌کرد...
_ متأسفم احمد... خبرش همین ده دقیقۀ پیش به دستم رسید... می‌خوای برای مراسمش بری یا...
_ آره، آره معلومه که میرم!
علی نفس غمگینی کشید: «خیلی خب... برات بلیط می‌گیرم، با اولین پرواز از دوبی برو کره... می‌خوای باهات بیام؟» احمد چنگی به موهای مشکی رنگش زد: «خودم... خودم از پسش بر میام...»
_ خیلی خب...
علی حرف دیگه‌ای نزد و تماس رو به پایان رسوند، بهتر بود برای
فردا یه بلیط برای رفیقش پیدا کنه. احمد حس می‌کرد بغض کرده، اما با یادآوری جنازۀ توی خونه، تصمیم گرفت گریه‌هاش رو بزاره برای مراسم... فعلاً یه جنازه بود که باید بهش رسیدگی می‌کرد...
::::::::
به هانول گفته بود مامان باباش با مامان بزرگش رفتن سفر، ولی وقتی بچه رو با خودش به مراسم ختم برد و بچه عکس‌های توی قاب رو دید که کنارشون یه روبان مشکی بود، متوجه شد... با این حال هانول گریه نکرد. مثل پسرهای حرف گوش کن هانبوک مشکی کوچولویی پوشید و کنار دایی‌ش ایستاد تا هرکس برای تسلیت گفتن میاد، بهش تعظیم کنن.
دوست‌های مینجی و سوجون اومدن و اشک ریختن، بعد هم توسط لیسا و تهیونگ راهنمایی شدن تا غذا بخورن...
جیمین انقدر گریه کرده بود که دیگه توان باز کردن چشم‌هاش رو نداشت، با این حال فعلاً نمی‌تونستن برن خونه.
هانول و جیمین روی زمین نشسته بودن و جیمین مشغول نوازش
کردن موهای بچۀ بیچاره بود، که مردی با عبای مشکی و گوترای مشکی روی سرش وارد شد. جیمین متعجب ایستاد، اما هانول خوابش برده بود... نمی‌دونست اون مرد کیه، با این حال تعظیمی کرد و موهای آبی لختش توی صورتش ریختن.
مشخص بود اون مرد عربه، نمی‌دونست به چه زبانی باید باهاش صحبت کنه، که مرد خودش به کره‌ای حرف زد: «تسلیت میگم.» جیمین حتی بیشتر از قبل تعجب کرد. بینی‌ش رو فین‌فین کنان بالا کشید و اخمی از روی کنجکاوی کرد: «ممنونم آقای...؟»
_ احمد هستم. احمد بغدادی.
اخم پسر مو آبی غلیظ تر شد. این دیگه کی بود که عرب بود ولی کره‌ای حرف‌ می‌زد؟ هرچند چشم‌های کشیدۀ مرد باعث میشد بیشتر شبیه به افغان‌ها بنظر برسه.
_ شما کی هستین؟
_ از دوست‌های قدیمی سوجون...
جیمین خیلی هم اهمیتی نمی‌داد. فقط گفت: «برادر مردۀ هیونگم
زنده میشد بیشتر باورپذیر بود تا اینکه دوست عربش به مراسم ختمش بیاد... ممنون که اومدین.»  احمد با شنیدن کلمۀ "برادر مرده" نفس غمگینی کشید. با این حال سعی کرد بحث رو عوض ه و چند تا سؤال بپرسه-باید از وضعیت اواخر زندگی سوجون سر در میاورد.
_ شما باید برادرزن سوجون باشید، درسته؟
جیمین بی‌حوصله سر تکون داد: «بله... پارک جیمین هستم...» احمد زیرلب زمزمه کرد: «پارک جیمین...» پسر مو آبی که حوصلۀ خودش رو هم نداشت، با نگاهش به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت: «بفرمایید شام بخورید آقایِ... دوستِ قدیمیِ سوجون هیونگ...» انقدر غمگین بود که مغزش نمی‌کشید اسم مرد عرب رو به یاد بیاره. احمد لبخند محوی به بامزگیِ جملۀ پسر مو آبی زد. اما بهش گوش نداد، نه تنها ازش فاصله نگرفت بلکه بهش نزدیک هم شد: «شنیدم تصادف کردن درسته؟ می‌دونی رانندۀ اون کامیون الان کجاست؟» جیمین قدمی به عقب برداشت و نگاهش رو به هانول داد که یه وقت بیدار نشه: «توی زندان داره آب خنک می‌خوره آقا... وقتی هم که بیاد بیرون، خودم با دست‌های خودم می‌کشمش. بفرمایید لطفاً...» جوابش اصلاً احمد رو راضی نکرد. اخمی کرد و با صدایی آرومتر گفت: «تو می‌خوای بکشیش؟ تو با این کلۀ آبیت؟!» جیمین که حس می‌کرد بدجوری بهش برخورده، چشم‌هاش گرد شدن و مستقیماً توی چشم‌های مشکیِ مرد زل زد: «ببخشید؟ موهای آبی من چشه؟»
_ از این بازی کنار وایسا بچه جون... خودم دخل اون حرومزاده رو میارم...
احمد کارتی مشکی رنگ با نوشته‌های نقره‌ای براق به جیمین داد و گفت: «سوجون برای من خیلی عزیز بود... اگه توی هر چیزی کمک لازم داشتی، فقط بهم زنگ بزن. احمد بغدادی... یادت نره.» و بعد بدون اینکه به جیمین فرصتی برای حرف زدن بده، از اتاق خارج شد و قبل از رفتن، نگاهی به بچۀ به خواب رفتۀ کنار پای پسر داد... فوراً گوشیش رو در آورد و برای علی پیامی فرستاد: «اطلاعات پارک جیمین رو برام در بیار. برادرزن سوجونه.» و رفت تا به هتل بره.
جیمین دوباره روی زمین نشست و خیره به کارت مشکی توی دستش، فکر می‌کرد هیونگش چطور ممکنه یه دوست عرب داشته باشه در حالی که هیچوقت به جز روسیه به هیچ کشور دیگه‌ای سفر نکرده بود... همچنین دو حرف A. L. روی کارت توجهش رو جلب کرد... A می‌تونست اولِ اسم احمد باشه، ولی l؟... اهمیتی نداد و نفس کلافه‌ای کشید، کارت رو توی جیبش چپوند، شاید بعداً لازم میشد با اون مرد عجیب تماس بگیره...
نگاهش رو دوباره به هانول داد که نفس‌های منظم می‌کشید. بهتر بود برگردن خونه.
::::::::
احمد کنار علی نشست. تقریباً دو هفته‌ای میشد که ندیده بودش، با این حال احساس دلتنگی نمی‌کرد. غمگین بخاطر سوجونی که مرده بود، به کاناپه تکیه داد و دستش رو روی پیشونیش کشید.
_ کی می‌شنوه؟
علی که خوب می‌دونست منظور احمد چیه، بطری وودکا رو برداشت و به زبان کره‌ای گفت: «کسی نیست، راحت باش مین یونگی.»
_ آرتور فاکینگ لوپووسکی! اسم فاکی من اینه جانگ هوسوک!
حالا که جز خودشون کسی اونجا نبود، می‌تونستن هویت‌های دروغینشون رو کنار بزارن و با خیال راحت کره‌ای حرف بزنن. هوسوک نفس عمیقی کشید و تسلیم شده سرش رو تکون داد: «خیلی خب مین یونگی... چرا عصبانی میشی...» یونگی فهمید مثل همیشه قرار نیست اون مردتیکه به حرفش گوش بده، پس فقط بیخیال شد. با خستگی لنزهای مشکی رنگش رو برداشت و اجازه داد تنها رفیقش رنگ اقیانوسی چشم‌هاش رو ببینه.
_ مدت طولانی که توی چشمم می‌مونن حس می‌کنم قراره کور بشم...
هوسوک آروم خندید. لیوان آب رو به یونگی داد تا لنزهای مشکی رو داخلش بندازه و بعد هم مشغول پر کردن گلس‌ها با وودکا شد.
_ راجب پارک جیمین چی دستگیرت شد؟
هوسوک دستی به ریش‌های نسبتاً بلند و فیکش کشید-باید حسابی شبیه یه مرد عرب به نظر می‌رسید: «هیچ چیز خاصی در مورد پارک جیمین وجود نداره جز اطلاعات معمولی... 19 سالشه، مهندسیِ شیمی می‌خونه، سرکار نمیره، پدرش 2 سال پیش مرده، اینم لیست اکانت‌های مختلفش توی برنامه‌های مختلفه، با آیدی و پسوورد.» برگه‌ای به دست یونگی داد و گلس خودش رو هم برداشت. بعد انگار که چیز مهمی یادش اومده باشه، لبخند خبیثی زد و گفت: «اوه راستی! پارک جیمین همجنسگراعه. ظاهراً از کیم تهیونگ خوشش میاد، برادر بهترین دوستش... که اون مردتیکه یه پلیسه.»
_ تاپه یا باتم؟
هوسوک نامحسوس خندید: «پارک جیمین؟ نمی‌دونم، ولی نظر کارشناسانۀ من اینه که برای آرتور لوپووسکی باتم میشه، نه برای احمد بغدادی!» یونگی خوب می‌دونست منظور رفیقش چیه... اینکه موهای طلایی و چشم‌های آبیش نباید زیر رنگ و لنز مشکی مخفی بشن. ولی چاره چی بود؟ هیچکس نباید می‌فهمید اون کیه... بیخیال نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت. عکس اکانت‌های مختلف اون پسر مو آبی همراه با عکس‌هایی که منتشر کرده بود، الان زیر دستش بود. کاغذ رو روی میز رها کرد و بجاش گلسِ حاوی وودکا رو برداشت: «می‌خوام ماهانه ده هزار دلار بریزی به حساب پارک جیمین، ناشناس بمونه. نمی‌تونم نزدیک بشم ولی حداقل می‌تونم مطمئن بشم که داره برادرزادۀ به درد نخورم رو درست بزرگ می‌کنه...»
_ از بچه‌ها بدت میاد می‌دونم، از برادرزاده‌ت هم بدت میاد؟ اصلا بدت میاد به جهنم... پس چرا برات مهمه که توی شرایط خوبی بزرگ بشه؟
یونگی نگاه ترسناکش رو به هوسوک دوخت: «ایران که بودم بهم می‌گفتن حمید دول‌بُر، پس بجای فضولی تو کار من حواست باشه از دایی تبدیل نشی به خاله.» هوسوک کلافه چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند: «مردتیکۀ کیرفیس... 15 ساله دارم نوکریتو می‌کنم، اونوقت یه سؤال می‌پرسم می‌خوای سالارمو ببری؟» یونگی خنده‌ش گرفت، ولی اخمش رو حفظ کرد. بازهم از نوشیدنیِ تلخ محبوبش نوشید و اینبار جدی تر از قبل سؤال پرسید: «مادرم چطوره؟...» هوسوک که یه جورایی هم منتظر این سؤال بود هم نمی‌خواست یونگی بپرسه، با تأسف جواب داد: «الکل رو ترک نکرده... بخاطر همین هم پارک جیمین سرپرستی هانول رو بهش نداد... که البته قاضی هم موافقت کرد.» یونگی سرش رو تکون داد. تمام تلاشش رو کرده بود که مادرش ترک کنه، ولی وقتی می‌دید اون زن اهمیتی نمی‌ده دیگه بیخیال شد... هرچند هنوزهم از راه دور مراقبش بود.
_ اون یارو مردتیکه که گفتی... اسمش چی بود؟ آقا پلیسه... آها، کیم تهیونگ... همنجسگراعه؟
هوسوک شونه‌ای بالا انداخت: «حتی با دخترها هم قرار نذاشته، بنظر من که حتی گرایشی نداره!» یونگی سرش رو تکون داد و سؤال دیگه‌ای نپرسید. مشغول نوشیدن وودکا شد و گوترای سفید و قرمز چهارخونه رو از روی سرش برداشت.
_ از عرب بودن متنفرم. ایران واقعاً بهتر بود...
هوسوک هم تأیید کرد: «موافقم... اون غذاهای خوشمزه... اون مردم مهربون... همشون رو به این عرب‌ها ترجیح میدم...» یونگی حرفی نزد، به هر حال جفتشون نژادپرست بودن و جز کره و روسیه هیچ‌جا رو قبول نداشتن، فقط شرایط زندگی توی ایران براشون بهتر بود-اونجا بهشون خوش می‌گذشت.
_ راجب این پارک جیمین هرچیز خاصی که بنظرت اومد بهم گزارش بده... میرم یه دوش بگیرم.
از روی کاناپه بلند شد و به طرف حموم رفت.
_ هوی مردتیکه! حداقل می‌خوای از حموم خونۀ من استفاده کنی اجازه بگیر!
____________________________________________
در آخر کاپل‌های اصلی به هم می‌رسن، این فقط شروع داستانه

اینم احمد آقای گل 😂

𝘿𝙚𝙖𝙩𝙝 𝙆𝙞𝙨𝙨 | 𝘺𝘰𝘰𝘯𝘮𝘪𝘯Where stories live. Discover now